شهر سرب و سراب (۱۶)
* من مردمی را دیدم که که چون حوصله انتظار نداشتند ، جهنم را در همین دیار به پا داشتند. اینان با رفتارهای عذاب دهنده و گفتارهای آزارنده چنان عرصه را بر یکدیگر تنگ می کردند که خود، رهایی را در مرگ می جستند.
* من نسلی سوخته را دیدم که در سایه سار آرمان های پنداری خود غنودند و راهزنان گردنه هزاره سوم ، کوله پشتی های اندیشه هایشان را ربودند .
* من پسته هایی را دیدم . آن ها که لب فروبسته بودند، در کنج عافیت نشسته بودند؛ اما آن ها لب می گشودند ، پسته خوران به زودی آن ها را می ربودند.
ادامه دارد...
شفیعی مطهز