سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

نه می توان گفت و نه می شود نهفت! 


 من در عمر خود چه لحظاتی لَخت و ساعاتی سخت را دیدم که تنها نشستم و درباره سخنانی اندیشیدم که آن ها را نه می توان گفت و نه می توان نهفت! 

نه گوشی می دیدم برای شنفتنش و نه هوشی داشتم برای نهفتنش!

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۷
سید علیرضا شفیعی مطهر

عصیانگران حق باور 

 

30 عکس پرتره ای که دنیا را تکان داد! (قسمت دوم)
(تنها مردی که از سلام نظامی به نازی امتناع کرد، 1936)

من عصیانگران حق باور را در برابر خودکامگان ستمگر چونان مهری فروزان بر سپهر دوران دیدم. 

این رادمردان جان را می بازند ،اما جهان را می سازند!

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۶
سید علیرضا شفیعی مطهر

 سموم سیاست از قصرهای قساوت می وزد! 

 

30 عکس پرتره ای که دنیا را تکان داد! (قسمت دوم)

من سلاح مرگبار و پدیده جنگ افزار را در دست های شهروندان این شهر،نمودی از نماد خشونت حاکم بر قلب های حاکمان خودکامه دیدم. 

زیرا رود خشونت از قله های سیاست سرچشمه می گیرد و سموم سیاست از قصرهای قساوت می وزد.

" الناس علی دین ملوکهم "
آدمیان بر اخلاق حاکمان خود آموخته می شوند .
(امام علی "ع")

(سموم =باد گرم مهلک ،باد زهرآلود)

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۷
سید علیرضا شفیعی مطهر

 گنجبران و رنجبران!

 

من همه چیز را فهمیدم 

وقتی دیدم درشکه را اسب می کشد و انعام را درشکه چی می برد 

و به چشمان اسب چشم بند زده، بر دهانش پوزبند 

تا کم ببیند و کم بخورد و دم نزند!

تداعی تراژدی غم انگیز زندگی فلاکت بار مردم نگون بختی که 

روی گنج نشسته اند، 

ولی از جهل و فقر و بدبختی رنج می برند!

(شفیعی مطهر،با الهام از سخن صادق هدایت)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۴
سید علیرضا شفیعی مطهر

 بالش جهل!

 

 من جهل را نامرئی ترین چالش و  نرم‌ترین بالش دیدم که توده های عوام و بی خردان اسیر اوهام می‌توانند سر خود را بر آن رام بگذارند و آرام بخوابند. 


(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۳۵
سید علیرضا شفیعی مطهر

 کاسبان فرهنگی با چکمه های سرهنگی!
 


من در دیار محنت زدگان بی فرهنگ و سخنگویان با زبان تفنگ ،
کاسبان فرهنگی را دیدم که با چکمه های سرهنگی  
می خواستند پندارهای واهی خود را به نام باورهای آگاهی
 با ترازوی تحجر و میزان تکبر بسنجند و به خلق بفروشند!!

(شفیعی مطهر)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۲
سید علیرضا شفیعی مطهر

                  آرمان شهر بهمن

 

   از زندگی که نه، از بردگی در تنگنای لانه‌های باریک شقاوت و آشیانه‌های تاریک عداوت خسته شده، در آرزوی زندگی در فراخنای قصرهای مُصادقت و کاخ های مُرافقت بودیم.

   از تنفّس در فضای تیره و تار ستم و هوای نکبت‌بار اندوه و غم به ستوه آمده، در جستجوی نسیمِ سحرِ آزادی و شمیم معطر شادی بودیم.

   از گام ‌زدن در کوچه‌های ظلمتِ ظلم و ضلال و بن‌بست‌های قیرگون پُر قیل و قال به تنگ آمده و به دنبال یافتن عرصه‌های وسیع سعادت و قله‌های رفیع کرامت بودیم.

  از پوسیدن در منجلاب تملّق و چاپلوسی و گنداب ریا و سالوسی دلمُرده و افسرده شده، در پی یافتن چشمه‌ساران زلال عزّت و آبشاران روشن شهامت بودیم.

  این گونه بود که ما قطره‌های تنها و چکه‌های جدا از هم، به هم پیوستیم و بر سر پیمانة عشق، مصادقت را پیمان بستیم. 

از جویباران بیداری گذشتیم و رود هشیاری را پشت سر گذاشتیم، از پیوستن جویبارها در پهنای رود جوشیدیم و در فراخنای دریا خروشیدیم. 

از جنبش جمعیت و خیزش خلق، شهر خروشید. 

از کوچه‌های احساس گذر کردیم. 

به خیابان های خَرَد رسیدیم. 

در میدان همایش گرد آمدیم. 

«استقلال» و «آزادی» را فریاد کردیم، تا «جمهوری اسلامی» را ایجاد کنیم.

با حمیّت اسلامی خلق را به حمایت از حق برانگیختیم و با باطل درآویختیم.

با هم نشستیم تا ایستادگی را پیمان ببندیم و ایستادیم، تا گرد ذلّت بر سیمای سرخمان ننشیند.

شهر شقاوت و شرارت و شهوت را در هم کوبیدیم، تا مدینة فاضلة فقاهت و فطانت و فراست را بنا کنیم. 

کوچه‌های تنگِ ننگ و عار را خراب کردیم، تا خیابان‌های پهن عزّت و افتخار را بسازیم.

تندیس طاغوت را شکستیم تا تقدیس لاهوت را زمزمه کنیم.

کوخ های پستی و پلیدی و پلشتی را ویران کردیم، تا کاخ های پاکی و پارسایی و پایداری را برافرازیم. 

در رَزم آزادی و بهروزی جنگیدیم، تا در بزم شادی و پیروزی عزم را جزم کنیم، که بر خرابه‌های شهر طاغوت و طغیان، شهری بسازیم از یاقوت ایمان، شهری پر از غنچه‌های قناعت و شکوفه‌های شرافت. 

شهری بسازیم که سنگفرش خیابان های «استقلال» و «آزادی» آن با لعلِ محبت و مروارید مودَّت پوشیده شده، در جویبارانش زلال سخاوت و گلاب حلاوت جاری باشد.

در اطراف خیابان هایش نهال‌های مساوات و درختان مؤاخات بکاریم.

مسجدهایی بسازیم که سنگ‌هایش از زمرّد عرفان و زَبَرجدِ ایمان، و گنبدش از آبگینه عشق باشد. 

از گلدسته‌هایش دسته گل های محمدی بچینیم، و از مناره‌هایش شکوفه‌های نور ببوییم.

فرش هایی از پَرَندِ معنویت و پرنیان روحانیت در آن بگستریم. 

از گل های قالی‌های آن رایحة جود و عطر سجود بتراود. 

از سقف گنبدش چلچراغی بیاویزیم از الماس اخلاص و عقیق تحقیق.

و در محرابش سجاده‌ای بیفکنیم از اطلسِ خضوع و دیبای خشوع، تا بر روی آن تندیس امامت و مجسمة ولایت بر آستان الوهیت سربساید.

در بازارهای شهر ما رایحة انصاف و عطر عفاف بپراکند و بازاریان صداقت بفروشند و قناعت بخرند.

میدان‌هایی بسازیم پر از فوّاره‌های خوش رنگ راستی و چراغ‌های رنگارنگ درستی. در کشتزار مدرسه‌ها بذر تربیت بیفشانیم و شکوفه‌های انسانیت بچینیم. 

صدف نوباوگان را در مدرسه‌ها بپروریم و گوهر فطرت را در آن بیابیم و صحن و سرای شهرمان را با آن آذین بندیم.

برای اداره شهرمان تصمیم گرفتیم شهد کیاست را با عطر سیاست آمیخته، در غربال دیانت ریخته، با فطانت آن را بیخته، به عنوان خون‌نامه میثاق ملّی بر فراز شهرمان آویخته، خُرد و کلان در برابرش یکسان باشیم.

بر اساس «اِنِ الحُکمُ اِلّا لله»، جز حاکمیت «الله» را نپذیریم و جز حکومت «الله» را گردن ننهیم. اخیارمان را به امارت برگزینیم و اشرارمان را به حقارت بسپاریم.

شهریاران، درهای مِهربانی و عطوفت را به سوی شهروندان گشایند. 

از سکوی صداقت با مردم سخن گویند و شهروندان شکوفه‌های وفا و غنچه‌های صفا نثار شهریاران کنند.

   ...و اکنون ای فرزانگان فکور و ای فرهیختگان پرشور!

این ها آرمان هایی بود که می خواستیم تحقق یابد... 

  و این آن چیزی است که شده است.

شما ارزیابی فرمایید.....

  به امید تحقق همه اهداف و آرمان های انقلاب !

                                  در کسب رضای حق موفق باشید

                              سید علیرضا شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۲۱
سید علیرضا شفیعی مطهر

    خاطرات انقلاب - ۷  

سفر راهپیمایان کاشان به قمصر

 

   در کاشان از قدیم رسم بر این است که هیئت ها و دسته های عزادار در دهه اول محرم در طول بازار طولانی و سرپوشیده کاشان به عزاداری می پردازند.

   در ماه محرم سال ۱۳۵۷ با رهبری حضرت حجت الاسلام والمسلمین آقای مشکینی همه هیئت ها پذیرفتند که همه به صورت یک هیئت واحد درآمده و هر روز از یک مسجد یا حسینیه از یک سوی شهر حرکت کرده و در یک مسجد یا حسینیه در سوی دیگر شهر به پایان ببرند.

 بدین ترتیب دسته های بسیار با شکوه و تاریخی و فراموش نشدنی و متاسفانه تکرار ناپذیر در آن روزها حماسه ها آفریدند و چون بازارها ظرفیت سیل جمعیت را نداشتند، همه سطح خیابان ها مملو از جمعیت می شد.  این روال و راهپیمایی های با شکوه حتی پس از محرم نیز تا سقوط رژیم پهلوی ادامه یافت.  

   پس از مدتی وقتی این شیوه در کاشان جا افتاد، به این فکر افتادیم که این حرکت حماسی را به نواحی اطراف کاشان نیز تسری دهیم. بنابراین یک روز به آران و روزی به نوش آباد رفتیم .

   یک روز حوالی ظهر وقتی برنامه راهپیمایی در کاشان رو به اتمام بود ، بین مردم اعلام کردیم امروز بعد از ظهر برای رفتن به قمصردر میدان کمال الملک حاضر شوند . حدود ساعت ۱۵ سیل جمعیت هر کس با هر وسیله ای که داشت سواری ، وانت ، کامیون ، مینی بوس ، اتوبوس و حتی کامیون به میدان کمال الملک آمدند. کم کم حرکت کردیم . کاروان با شکوه راهپیمایان تمام جاده قمصر را پوشانده بودند.

   وقتی من از دروازه عطار به سوی کمال الملک می آمدم ،کاروانی از ریوها و ماشین های ارتشی را دیدم که از ژاندارمری به سوی خیابان علوی و قمصر می رفتند . لذا برخورد با آنان را محتمل می دانستم . ما همچنان بدون احساس هیچ مانعی به سوی قمصر روان بودیم .

  نزدیکی های کارخانه گلابگیری در اداسط راه قمصر - کاشان ناگهان با خبل عظیم نظامیان که در یک گودی کمین کرده بودند، رو به رو شدیم.

آنان مسلحانه راه را کاملا بسته و از ادامه حرکت ما جلوگیری کردند. آنان تهدید کردند که در صورت حتی یک قدم جلو رفتن، شلیک می کنند.

  ناگزیر ما با پای پیاده جلو رفتیم و خواهان مذاکره با رئیس ژاندارمری شدیم .

   سرگرد هاشمی رئیس ژاندارمری با یک بلندگوی دستی  به سخنرانی پرداخت . ایشان با لحنی نرم و ملتمسانه تعریف کرد که: 

والله من مسلمان و مقلد مراجع تقلید هستم . امشب همسرم از مکه می آید و من زائر دارم . می خواستم گوسفندی سر راه همسرم قربانی کنم و از مهمانان پذیرایی کنم . وقتی شنیدم شما می خواهید دامنه آشوب را به قمصر بکشید و به پاسگاه ژاندارمری و مازگان (روستای بهایی نشین) حمله کنید ، ناگزیر همه برنامه هایم را برهم زده ام تا از بروز این فاجعه جلوگیری کنم . بیایید برای خاطر خدا دست از این آشوبگری بردارید و برگردید و بگذارید من هم به این سنت اسلامی عمل کنم .

    ما از ایشان خواستیم بلندگوی دستی را به ما بدهد تا پاسخ دهیم . ایشان پذیرفت و یکی از برادران بلندگو را در دست گرفت و گفت :

   ما اصلا خرابکار نیستیم و قصد هیچ گونه آشوبگری از جمله حمله به مازگان را نداریم . فقط می خواهیم با آرامش کامل در طول شهر قمصر راهپیمایی کنیم و برگردیم . 

  رئیس ژاندارمری پس از بحث ها و چانه زدن های بسیار پذیرفت، اما به این شرط که یکی از علمای کاشان مثلا آقای یثربی به من تضمین بدهند که شما به پاسگاه ژاندارمری و مازگان حمله نمی کنید. 

   متاسفانه هیچ یک از علما و روحانیون کاشان همراه ما نبودند تا به صورت یک چهره شناخته شده به ایشان تضمین بدهند . آقای مشکینی نیز چون زندگی مخفی خود را شروع کرده بودند، هر روز صبح با لباس مبدل در راهپیمایی ناگهان سر بر می آوردند و در پایان ناپدید می شدند و رژیم علی رغم همه تلاش های خود با همین ترفندی هیچ گاه نتوانستند ایشان را دستگیر کنند.

  آن روز در پاسخ رئیس ژاندارمری گفتیم ما مسئول کار خودمان هستیم و ضامن دیگری هم نداریم، ولی دست از حرکت خود برنمی داریم .

   ایشان وقتی استقامت و پایداری ما را دیدند، دست از مقاومت برداشتند و به نیروهای خود دستور دادند به سوی قمصر حرکت کرده، ژاندارمری را محاصره کنند .

   بدین ترتیب ما به سوی قمصر راه افتادیم و حدود مغرب به محله پایین قمصر رسیدیم . زمان دیر شده و هوا نسبتا تاریک شده بود . در محله پایین از ماشین ها پیاده شده و به صورت راهپیمایی و با شعارهای :« درود بر خمینی و مرگ برشاه »به سوی محله های دیگر حرکت کردیم . 

  یکی دو ساعت از شب گذشته مقابل ژاندارمری قمصر در محله ده رسیدیم . ناگهان صدای تیراندازی جمعیت را متلاطم کرد. جمعیت، زیاد و کوچه ها، تنگ بود . فشردگی جمعیت باعث شد عده ای از راهپیمایان از کوچه به داخل باغ آقای اصفهانیان - که حدود یک متر گودتر از کوچه بود - پرت شدند. از اینجا به بعد نظم جمعیت به هم خورد و شایعه زخمی و شهید شدن برخی همه را نگران کرد. لذا دیر شدن زمان ، سردی و تاریکی هوا و ناوارد بودن مردم کاشان به کوچه های قمصر ادامه مسیر را دشوار می کرد . لذا پایان راهپیمایی اعلام شد و جمعیت با همان وسیله ها - البته با سختی زیاد - به کاشان برگشتند . خوشبختانه برابر اطلاع، آن شب جز آقای حاج عباس دارایی نژاد - که مجروح شد -  کسی شهید و از گلوله زخمی نشد.ظاهرا تیراندازی ها همه هوایی بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۴۳
سید علیرضا شفیعی مطهر

                 خاطرات انقلاب - ۶    


در یک قدمی زندان

 

    اواسط پاییز سال ۱۳۵۷ بود . مدارس همه تعطیل بود و فرهنگیان در حال اعتصاب . امام راحل (ره) در آن روزها در نوفل لوشاتو بودند و مصاحبه ای جالب و مفصل با روزنامه لوموند چاپ پاریس داشتند. چاپ و انتشار آن برای تسریع در روند انقلاب خیلی مفید و اثربخش بود . ما بر آن شدیم تا این مهم را با هر خطری که داشت به انجام برسانیم . 

  امام (ره) همیشه تاکید می کردند مردم صاحب حق هستند و او نمی‌تواند چیزی را یک طرفه مطرح و بر مردم تحمیل کند؛ چنان‌چه در همان زمان در مصاحبه با لوموند فرمودند: 

 « اگر مردم نخواهند، حجت بر من تمام است و ما برمی‌گردیم.»

   روزی من به اتفاق زنده یاد مرحوم استاد حسین تمنایی و با فولکس ایشان متن مصاحبه را به قمصر بردیم.

  در دبیرستان یک دستگاه پلی کپی داشتیم. برای محافظت از آن از اداره به ما توصیه کرده بودند که حفاظی محکم و آهنی بسازیم و دستگاه پلی کپی را در آن جا بدهیم که مبادا توسط خرابکاران ( انقلابیون) ربوده و با آن اعلامیه های ضد رژیم چاپ شود !

   با هم به دبیرستان قمصر رفتیم و در را از درون بستیم به تکثیر مصاحبه امام با لوموند پرداختیم. پس از تکثیر اعلامیه ها، مرحوم تمنایی آن ها داخل یک ساک ریخت و برای توزیع به کاشان برد .

    چند روز از این واقعه گذشت. تلفن های کاشان - قمصر در آن روزها هندلی بود . 

   یک روز وقتی به خانه آمدم همسرم گفت :

  آقای تمنایی از کاشان تلفن زدند و گفتن آقای رضا علوی به مسافرت رفتند، شما هم ساک خود را ببند!!

  با خود اندیشیدم که معنی این اصطلاحات چیست؟! آقای رضا علوی کیست؟ مسافرت، ساک بستن و...

  ناگهان به ذهنم رسید که قرار بوده آقای رضا انصاریان که خانه شان در خیابان علوی کاشان است، این اعلامیه ها را توزیع کنند . احتمالا ایشان در حین توزیع دستگیر شده و باز احتمالا زیر شکنجه ناگزیر به اعتراف خواهد شد و ما را به عنوان چاپ کننده لو خواهد داد . بنابراین ما باید برای رد گم کردن هر چه زودتر آثار و بقایای این مصاحبه را منهدم کنیم .

  لذا بلافاصله به دبیرستان برگشتم و تمام استنسیل ها و کاغذپاره های مربوط به مصاحبه را از بین بردم .

   ضمنا کتاب ها و اعلامیه ها و نوارهای مربوط به انقلاب را مخفی کردیم و به انتظار یورش ناگهانی ساواکی ها و ماموران امنیتی نشستیم. هر کس در می زد ، با نگرانی در را می گشودیم و هر آن انتظار آن ها را داشتیم.

  بعدها فهمیدم آقای انصاریان به اتفاق چند نفر در یک ماشین در خیابان های کاشان در حال توزیع آن اعلامیه ها دستگیر شدند ، اما آقای انصاریان که اعلامیه ها را از آقای تمنایی تحویل گرفته بودند، می دانستند که من چاپ کرده ام . اما به سایر دوستان همراه نگفته بودند که منبع چاپ آن ها کجاست . ایشان و سایر دوستان حدود یک ماه در زندان شهربانی کاشان صبورانه هر گونه شکنجه را تحمل کردندو ما را لو ندادند.

   سر انجام بالا گرفتن امواج انقلاب و سست شذن پایه های رژیم پهلوی، حاکمیت را ناگزیر کرد که همه زندانیان از جمله آقای انصاریان و سایر دوستان را آزاد کنند . متاسفانه دست و پای یکی از دوستان در زیر شکنجه شکسته بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۱۶
سید علیرضا شفیعی مطهر

    خاطرات انقلاب - ۵

 

  همسفری با نیروهای سرکوبگر

 

    پس از اعتصاب و تعطیلی مدارس در پاییز ۱۳۵۷ من و خانواده، قمصر را ترک کردیم و در شهر کاشان بسر می بردیم. ما در هفته یک روز برای سرکشی از دبیرستان و منزل و گاهی چاپ اعلامیه ها و پیام های امام راحل(ره) با دستگاه پلی کپی دبیرستان به قمصر می رفتیم. ضمنا در این رفت و آمدها طی جلساتی که با بچه های قمصر داشتیم ، آخرین پیام ها ، خبرها و اعلامیه ها را بین کاشان و قمصر رد و بدل می کردیم.

    در اواخر پاییز سال ۵۷ روزی به اتفاق همسر و پسرم مهدی که آن زمان ۴ سال داشت ، برای انجام همین برنامه ها به قمصر رفتیم. پس از پایان کارمان وسیله ای برای برگشت به کاشان نداشتیم . ناگزیر از محله ده با پای پیاده بیرون آمدیم و به سوی جاده کمربندی رفتیم . ساعتی سر جاده به انتظار ماشین ایستاده، یا قدم زدیم .  نزذیک غروب بود و سرمای اواخر پاییز قدری گزندگی داشت. جاده خلوت بود و ماشینی و حتی عابری دیده نمی شد . ضما من یک ساک حاوی مقداری اعلامیه و نوار کاست از امام و تعدادی کتاب های دکتر شریعتی و دیگران به همراه داشتم.

     در سه کیلومتری بالای قمصر روستای کوچکی است به نام " مازگان" . این روستا هنوز هم حدود ۱۰۰ - ۱۵۰ نفر جمعیت دارد که همه بهایی هستند. در آن روزها ماموران امنیتی و نظامی شایع کرده بودند که مسلمان ها قصد حمله و کشتار بهاییان را دارند. با این بهانه واهی همیشه ده ها سرباز و نیروی نظامی با تجهیزات بسیار در آن جا مستقر کرده و عملا آن روستا را محاصره کرده بودند. 

   در آن روز که ما منتظر خودرو عبوری برای سفر به کاشان بودیم ، ناگهان از دور از سوی مازگان یک کاروان نظامی با چندین جیپ و ریو ارتشی حامل نظامیان و سربازان مسلح را دیدیم که برای رفتن به کاشان به سوی می آمدند. در لحظاتی ترس شدیدی بر ما مستولی شد که اگر توقف کنند و ما و ساک ما را بازرسی کنند ، حسابمان پاک است ! 

   نخستین جیپ با چند نیروی ژاندارمری از مقابل ما گذشتند و نگاه معنی داری کردند ، اما بدون توقف رد شدند، ولی در حدود ۲۰۰متری ما توقف کردند. دومی هم به همین صورت گذشت . اما پس رد شدن از ما در کنار جیپ اولی توقف کرده و پس از گفتگویی با هم ،جیپ دومی به صورت دنده عقب برگشت .

  ناگهان دل ما فرو ریخت . اما با توکل بر خدا خودمان را کاملا حفظ کردیم و عادی نشان دادیم . جیپ برگشت تا مقابل ما رسید . سرگرد هاشمی فرمانده ژاندارمری کاشان به اتفاق استوار قطبی و راننده جیپ در جلو و ۴ نفر سرباز در صندلی های عقب جیپ نشسته بودند. سرگرد هاشمی از من پرسید؟

شما در اینجا چه کار می کنید و چرا اینجا ایستاده اید؟

 گفتم : ما منتظر ماشین برای رفتن به کاشان هستیم.

   ایشان در میان بهت و حیرت آمیخته با ترس و نگرانی ما بلافاصله از جیپ پیاده شد و به سربازان دستور داد که از جیپ پیاده شده در ریو ها سوار شوند . هر ۴ نفر را پیاده کرد که حتی ما با خانواده راحت بتوانیم در صندلی های عقب جیپ بنشینیم . هنوز ما نمی دانستیم داریم بازداشت می شویم، یا مورد لطف قرار گرفته ایم!!

   پس از سوارشدن و حرکت به تدریج از شغل و اهلیت و کار من در قمصر پرسید که توضیح دادم :

  اصالتا اهل کاشانم و فعلا دبیر و مسئول دبیرستان قمصر هستم و به علت تعطیلی مدارس در کاشان سکونت دارم و هفته ای یک بار برای سرکشی به دبیرستان به قمصر می آیم.

   در عین حال هر لحظه نگران بودم که از محتویات ساک من سوال یا بازرسی کند . ولی خوشبختانه چنین فکری یا به ذهنش نرسید و یا نمی خواست چنین کاری بکند و چنین قصدی نداشت.

   من همچنان از نیروهای سرکوبگر شاه چهره هایی خشن و پست در ذهن داشتم و ابراز چنین محبت هایی را غیرممکن و بعید می دانستم . تا این که در اواسط راه حدود کارخانه گلابگیری در آن سرمای پاییزی جوان چوپانی را دیدیم که با حرکت دست و انگشتان خود وانمود می کرد که به کبریت نیاز دارد. با کمال شگفتی و دور از انتظار ما سرگرد هاشمی فورا به راننده دستور توقف داد و از استوار قطبی پرسید :

 آیا کبریت داری؟ او پاسخ داد : ندارم . گفت : پس چگونه آمپول می زنی؟!

   سپس پیاده شد و خودروهای دیگر را متوقف کرد و از همه پرسید؟ چه کسی کبریت دارد؟

  آن قدر جستجو کرد تا کبریتی به دست آورد و به چوپان داد و از او پرسید : 

آیا کار دیگری دارد؟ یا چیز دیگری لازم دارد، یا نه ؟ پس از آن خدا حافظی کرد و به کاروان دستور حرکت داد. 

من از این برخورد انسانی و دل رحمی این فرمانده نظامی رژیم شاه خیلی لذت بردم و خوشم آمد.

    هنگامی که کاروان نظامی به نخستین خیابان کاشان - خیابان علوی - رسید ، دسته های مردم را دیدیم که گروهی شعار می دهند:

   اویسی ! اویسی ! مرگت شده عروسی !

   بعدها فهمیدیم در آن روز شایع شده بود که اویسی فرماندار نظامی تهران ترور شده است ! ( این شایعه بی اساس بود و نمی دانم توسط چه کسی و چرا بین مردم ترویج شده بود.)

    در حوالی میدان کمال الملک سرگرد هاشمی از من پرسید: 

کجا می خواهید پیاده شوید؟

من که هنوز نگران دستگیری خود بودم و می خواستم هر چه زودتر پیاده شده از این نگرانی خلاص شوم  ، گفتم : هر کجا توقف کنید، پیاده می شویم. 

  ایشان گفت : ما تا دروازه عطار - محل پاسگاه ژاندارمری - می رویم . شما هر جا که راحت تر هستید، پیاده شوید . تعارف نکنید . 

اتفاقا مسیر ما هم همان جا بود .

  در میدان دروازه عطار بنا به درخواست من دستور توقف داد و من با همسر و پسرم پیاده شدیم و از ایشان و بقیه همراهان تشکر کردیم . ایشان هم به گرمی و تشکر متقابل از ما خداحافظی کرد .

  این خاطره سیمایی لطیف و مهربان از برخی از نیروهای مسلح در ذهن ما به جای گذاشت . سیمایی که بعدها فهمیدم نه استثنا که خود قاعده بود . زیرا افراد نظامی و انتظامی نیز چون هم اکنون بخشی از مردم و با مردم هستند و اگر چند صباحی تحت فرمان فرماندهی غیر مردمی ناگزیر از اطاعت مافوق باشند ، نهایتا و فطرتا انسان هایی مسلمان ، مردمی و باوجدان هستند . باید این پندار را اصلاح کرد و این باور را پذیرفت که تصمیم گیرنده نهایی انسان ها ، فطرت پاک و وجدان الهی آنان است ، نه فرمانده و رئیس مافوق !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۰۴
سید علیرضا شفیعی مطهر