دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۱۷)
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ق.ظ
دل دیدنی های
شهر سرب و سراب (۱۷)
چوپان دروغگو را دیدم که دیگر فریاد نمی زد: « گرگ آمد....گرگ آمد....» ، زیرا او دیگر کدخدا شده بود!!
* من مردمی را دیدم که هر « فرد » از آنان یک « فریاد » بود و هر « شخص » یک « شاخص ». هر یک «شمعی » بودند برای هر « جمعی ». از سخنانشان « گل » می ریخت و « تحول » برمی انگیخت.
* من کسی را دیدم که همواره شاد بود و از هر غم ، آزاد . هیچ گاه نه از هر سختی به ستوه می آمد و نه غباری از اندوه بر چهره اش می نشست ؛ زیرا او هیچ چیز برای از دست دادن نداشت.
من برگی را دیدم که رویای سبز جنگل را در سر، و عشق به تکثیر را در دل داشت . او در تکاپوی حیات رویید و جوشید و جوانه زد و عمری شکوفایی را تحربه کرد. گرچه جنگل نیافرید؛ اما تجسم « امل» و شکوه « عمل » را دید.
ادامه دارد...
۹۲/۱۰/۰۶