دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۹)
من ماهی قرمزی را دیدم که زندانی زیبایی و اسیر فریبایی خود بود. او رویای آبی دریا را بر دیواره های تنگ تنگ بلورین می کوبید و بر این سواحل شیشه ای که او را به بند کشیده اند ، برمی شورید . انسان های سرمست و زیبا پرست هر ساله بیش از پنج میلیون ماهی قرمز را به جرم زیبایی و فریبایی از اقیانوس محروم و در تنگ محبوس می کنند.....و مرگ پایان بخش این تراژدی تکراری است!
من باغ وحشی را دیدم که در آن همه گرگ ها آزاد بودند و آهوان در انقیاد . آهوان در شکار شدن دارای حقوقی مساوی بودند و گرگ ها در شکار کردن . در قاموس این شهر مساوات این گونه معنی می شد!
من مرگ را دیدم که پیامی نداشت جز مژده دیدار دلدار و وصال یار ، آن را کعبه آمال یافتم و پایان اعمال ، نه پایان راه بود، که آغاز پگاه بود؛ پگاه پاک با نگاهی بر افلاک. مرگ گامی به سوی کمال ارزندگی است و برگی از نهال زندگی.
من چه بسیار تحویل سال را دیدم ، اما تحول در حال را ندیدم. باز هم زنده ماندم و نوروزی دیگر را دیدم ، زادروزم را. هنوز نمی دانم با فرارسیدن هر نوروز تازه ،مدت عمرم یک سال افزایش می یابد، یا کاهش؟!
من یک پنجره را دیدم که نگاه را امتداد می بخشید تا پگاه. من هزار پنجره پرواز در هر بال داشتم و هزار حنجره آواز در خیال ، ولی دریغ از لحظه ای پرواز پگاهی و آواز آگاهی!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر