سفرنامه من از شهر سرب و سراب (۲۳)
جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۳۴ ب.ظ
سفرنامه من از
شهر سرب و سراب (۲۳)
من گلی بهاری را دیدم که در دل دشتی خشک و خزان زده با جان سختی و شوربختی می کوشید تا پیام حیات آفرین بهاران را برای خزان زدگان بازگوید....
من کسی را دیدم که تنها دردش بی کسی بود. نوای او بینوایی و برگ او بی برگی بود. درد بی کسی و بی همزبانی او را از احساس همه دردها بی نیاز کرده بود.
من « رهرو»ی را دیدم که راهش بسی هموار و همه گل های زندگیش بی خار بود؛ چرا ؟!!چون راه را اشتباه رفته بود!!
من « تنها» یی را دیدم که از بسیاری پاکی ناگزیر از همه « تن» ها بریده و «تنهایی »را برگزیده بود. او خود را رستگار و خدا را سپاسگزار بود؛ زیرا دلدار ، اغیار را از دور و بر او رانده بود، تا او را تنها به حضور بپذیرد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر
۹۲/۱۰/۱۳