دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۱)
دل دیدنی های
شهر سرب و سراب(۳۱)
من دو پدیده را خاردار دیدم: حقیقت و گل سرخ.
من قله بلند کوهی را دیدم که چون از ژرفای دشت به آن می نگریستی، نماد شکوه بود و نمود نستوه؛ اما چون بر فراز بلندای آن صعود می کردی، غرورش زیر پاهای کوه پیمای تو تحقیر می شد و حقیر می نمود....و شگفتا که چه بسیار انسان های بزرگ نیز چنین اند!!
من موج خروشانی را دیدم که آنی آرام نمی گرفت ؛ اما آرامش می بخشید، حیاتش در گردون بود و مرگش در سکون.
من برده داری را دیدم به نام « مصرف زدگی! » که با رسنی نامرئی به نام « مصرف »، همه را اسیر خود کرده بود. او همگان را به دنبال خود به هر سمت و سویی می کشید.
رشته ای بر گردنم افکنده «دوست؟!»
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
او بردگان مصرف را نه با زور و قدرت
، که با میل و رغبت به اسارت می برد. آنان خود برای بردگی صف می کشیدند و
بر یکدیگر سبقت می جستند. در این اسارت هرکس امیرتر، اسیرتر!
من دروغ گویی را دیدم که دروغ ویژه « سیزده به در» را به همه روزهای سال تعمیم داده بود. در این گیر و دار دروغ سیزده دیگر رنگ باخته بود!
ادامه دارد....
شفیعی مطهر