نهادینهشدن فریب در شهر هرت
قصّههای شهر هرت / قصۀ 205
#شفیعی_مطهر
بنده خدایی به نام «خودخیز» از یکی از روستاهای شهر هرت گوسفندی را برای فروش به شهر میبُرد. به گردن قوچ زنگولهای آویزان کرده و با طنابی گردن قوچ را به دُمِ خرش بسته بود.
بین راه دزدان زنگوله را باز کردند و به دُمِ خر بستند و قوچ را بردند.
خر هم با چرخاندن دمش و صدای زنگوله خرکیف شده بود!
بعد از لحظاتی یکی از دزدان جلوی خودخیز را گرفت و گفت :
چرا زنگوله به دم خر بستی؟ کدام عاقل این کار را میکند؟
خودخیز ساده پیاده شد و دید آن مرد درست میگوید.
گفت : من زنگوله را به گردن قوچ بسته بودم.
دزد گفت : درست میگویی. قوچی را در دست یک نفر دیدم به آن سوی میبرد.
خر را به من بسپار و برو به دنبال گوسفندت.
حودخیز خر را به دزد سپرد و مدّتی را به دنبال گوسفند گشت.
اما خسته و ناامید به جایی که خر را به دزد دادهبود، برگشت. دید اثری از خر و آن مرد نیست.
با دلی شکسته و خسته به سمت روستا حرکت کرد. بعد از طیِّ مسافتی چند نفر را در حال استراحت در کتار چاهی دید. داستانش را برای آنها بازگو کرد.
یکی از آنها گفت : انشاالله جبران میشود.
و ادامه داد: ما چند نفر تاجریم و تمام سکّههای ما در کیسهای بود که افتاده در چاه.
چنانچه شنا بلد باشی، در چاه برو و کیسه را بیرون بیاور. ما هم در عوض پول قوچ و خر را به تو میدهیم.
خودخیز سادهدل، لباسهای خود را به دزدان داد و به ته چاه رفت. بعد از کمی جستجو چیزی نیافت.بنابراین دست خالی بیرون آمد،ولی نه اثری دزدان بود نه از لباسهایش!ناگزیر برهنه و شرمنده به سوی روستایش روانه شد.
در میان راه به حکیم درستکاری برخورد. وقتی حکیم از ماجرای او آگاه شد،یک دست لباس به او داد تا برهنه نماند. سپس به او گفت:
آیا میدانی دزد همۀ اموال تو کیست؟
خودخیز سادهدل گفت: بله! همانهایی که گوسفند و خر و لباس هایم را بردند!
حکیم گفت: نه! اشتباه نکن! دزد واقعی که همۀ مردم را میچاپد و فساد و فریب را در این شهر نهادینه کرده،شخص هردمبیل حاکم خودکامۀ شهر است. تو باید تاوان همۀ اموال غارتشدۀ خود را از او بگیری!
خودخیز درمانده گفت:
آخر من بیچاره چطور میتوانم حقّ و حقوق خود را از این سلطان ستمگر بگیرم؟
حکیم پاسخ داد: بله! تا تو تنها باشی،کاری از تو ساخته نیست! باید همۀ مالباختگان و غارتشدگان دست در دست یکدیگر دهند و ریشۀ ستم و استبداد را برکَنَند!
...و این سرآغاز جنبشی شد برای همۀ خودخیزان که.....!!
(سوژۀ اصلی قصه از افسانههای پیشینیان است با کمی تغییر)