معیشت هردمبیلی در شهر هرت 🍃🌼 🍃قصّۀ 149 قصّههای شهر هرت
🍃🍃🍃🍃
🍃🌼🌼معیشت هردمبیلی در شهر هرت
🍃🌼
🍃قصّۀ 149 قصّههای شهر هرت
روزی اعلیحضرت هردمبیل در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای دستفروشی را شنید که فریاد میزد:
“گلابی بخرید! گلابیهای عالی آوردم !!!”
شاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلهای باغش را بار الاغی نموده و روانهای بازار است.
دل شاه به دنبال گلابی رفت. به وزیر دربارش گفت:
- ۵ سکّۀ طلا از خزانه بردار و برایم گلابی بخر!
- وزیر ۵ سکّه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:
-این ۴ سکّۀ طلا را بگیر و گلابی بخر!
دستیار وزیر فرماندۀ قصر را صدا زد و گفت:
-این ۳ سکّۀ طلا را بگیر و گلابی بخر!
فرماندۀ قصر، افسر دروازۀ قصر را صدا زد و گفت:
-این ۲ سکّۀ طلا را بگیر و گلابی بخر!
افسر عسکر، پیرهدار را صدا کرد و گفت:
این ۱ سکّۀ طلا را بگیر و گلابی بخر!
عسکر دنبال مرد دستفروش رفته و یقهاش را گرفته و گفت:
های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر صدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشات خواب اعلیحضرت را آشفته کردهای.اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنم.
مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:
اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانیکردن من بگذرید!
عسکر نصف بار گلابی را برای خودش گرفت و نصف دیگر را برای افسر برده و گفت:
-این هم نیم بار گلابی با ۱ سکّۀ طلا.
افسر گلابیها را به فرماندۀ قصر داده، گفت:
این هم 5 من گلابی به قیمت ۲ سکّۀ طلا!
فرمانده گلابیها را به دستیار وزیر داد و گفت:
-این هم 2/5 من گلابی به قیمت ۳ سکّۀ طلا!
دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت:
-این هم یک من گلابی به قیمت ۴ سکّۀ طلا!
وزیر نزد شاه رفت و گفت:
- این هم ۵ عدد گلابی به ارزش ۵ سکّۀ طلا!
پادشاه پیش خود فکر کرده و پنداشت که مردم واقعاً در قلمرو تحت حاکمیت او پولدار و مرفّه هستند. که دهقاناش یک عدد گلابی را به پنج سکّۀ طلا میفروشد و مردم هم یک عدد گلابی را به 5 سکّۀ طلا میخرند! پس بهتر است مالیات را افزایش دهم و خزانۀ قصر را پرتر بسازم. در نتیجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقۀ فساد قصر، سرمایهدارتر .