دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد458
دل دیدنی های شهر سرب و سراب/فرگرد458
من درد مشترک همه فرزانگان فرهیخته و خردورزان برانگیخته را دردی دیدم نهان و رازی پنهان ، که نه نایی برای گفتن دارند و نه نوایی برای نهفتن...و دل های سوخته و درون های افروخته شان چنین می سراید:
مرا دردی است اندر دل که گر گویم زبان سوزد
و گر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
من فرهنگی کهن را دیدم با رنگی کهنه .ارزش های کهن در زیر غبار کهنگی جسارتی خردورزانه را می طلبید که آگاهانه زنگارها را بزداید و غبارها را بپیراید.
من شهری یخ زده را دیدم که همه بر و بومش اسیر انجماد ،اما حلقومش پر از فریاد بود. برای شاد زیستن و آزاد نگریستن باید گرمی در دل باشد،نه در گل.
من لب های خود را تاول زده دیدم از آش نخورده و خراش سترده و چه دردآور است سوختن بدون آتش و پژمردن بدون عطش!
من دنیای کودکی را تا آن جا پاک و زلال دیدم که فرشته قاب و دل شیشه ای آب را درک می کند.
ادامه دارد...