دل دیدنی های شهر سرب و سراب (12)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (12)
*من کشتی بانی را دیدم که یک ملت را بر زورق یک انقلاب نشانید و در دریای روزگار دوری زد و سرنشینان را به جای جزیره آرمان ها در ساحل حرمان ها پیاده کرد....و کمتر کسی این انحراف مسیر و تلبیس و تزویر را در قطب نمای قلب خود احساس کرد...
* من زودپزی را دیدم
به نام خاورمیانه که سال ها ، بل قرن ها آشپزان خودکامه و مدیران سیاه نامه
حتی همه منافذ سوپاپ ها را هم بسته بودند....در نتیجه کم کم خون در رگ ها
جوشید و ناگهان دیگ ترکید....و این گونه زمستان بولهبی به بهار عربی انجامید.
*من برگی را دیدم فروریخته از جور پاییز و نشسته بر نیمکتی رنگ آمیز ؛ با خاطری انباشته از خاطرات و لوحی نگاشته از خطرات ؛ خاطراتی سبز از بهار و خطراتی زرد از ریزش روزگار . روزی سبز سبز سر برآورد و روزگاری جبه ای زرد زرد در بر کرد.
*- من شهریاری را دیدم که هماهنگ با بادکنک دوران کودکی اش بزرگ شده بود. بادکنک را بالن ساخته و به همراه آن بالا رفته بود.... بالا...بالاتر...خیلی بالا ! بال در بال باد ها سینه سپهر را درنوردیده و فاصله خاک تا افلاک را پریده بود ؛ اما سقوط او در گروی یک نیش مور یا گزش زنبور بود!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر