دل دیدنی های شهر سرب و سراب (15)
شهر سرب و سراب (15)
* من مزاری از آرزوهای خفته و امیدهای نشکفته را دیدم، همه خشک و سوگوار، و افتاده بر رهگذار ، بی بار و بی برگ و همسایه مرگ ؛ همه خفته بر بستری گلین و بر سینه هر یک سنگی سنگین ؛ همه با حسرت های گران و نگاه های نگران به سوی دگران ؛ اما در دل ها هنوز هزاران شاخه آرزو و جوانه امید خودرو در حال روییدن و بالیدن بود!
* من مدال هایی را دیدم که نه بر سینه قهرمانان ، که بر گنجینه اذهان می آویختند. این مدال ها را تنها به ذهنیت های موفق می بخشیدند و تنها بر سینه خودباوران می درخشیدند. من جوانه های موفقیت را دیدم که تنها در بستر بحران ها می رویید و در سنگلاخ سختی می بالید.
* - من فقر و ثروت را دیدم که هر دو دست در آغوش یکدیگر در ذهن ها خفته بودند. هر دو چشم انتظار این که صاحبشان کدام یک را بیدار کند و کدام را بی کار؟
من مردمانی را دیدم که هماره و همیشه می دویدند. دویدن از پی نان ، نان برای استمرار زندگی ، زندگی برای دویدن .....و دویدن برای نان و...
.....تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا مرگ !!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر