دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۲۱)
دل دیدنی های
شهر سرب و سراب (۲۱)
* من یک کرم ابریشم را دیدم که عمری به دور خویش پیله می تنید. او آن قدر پیله تنید.....پیله تنید.....باز هم پیله تنید....تا سرانجام در میان پیله های خود خفه شد!! او هنگامی به رهایی اندیشید که خیلی دیر شده بود. فراوران ابریشم برای استحصال ابریشم ،او را با پیله اش به درون دیگ آب جوش ریختند ، چون بر این باور بودند که اگر کرم، بخواهد خود را رها سازد، باید پیله را بشکافد؛ در نتیجه همه ابریشم ها تلف می شود!!
.....اما من کرم ابریشم دیگری را نیز دیدم که چراغ خرد را فرا راه خویش داشت و بر رهایی خود همت گماشت. او پیش از انقضای فرصت و اسارت در عسرت چاره ای اندیشید و با شکافتن پیله های تنیده و شکفتن در پگاه پدیده ، خود را از اسارت رهانید و به رفعت رسانید.
مرا دیوانگی عقلی دگر داد وجودی و بقایی تازه تر داد
* من شهریاری را دیدم که همه توش و توانش برای « گفتن » بود !! و گنجایشی برای « شنیدن » نداشت. چون همه وجودش « خود داناپنداری !! » بود، جایی برای « شنیدن » و « یادگرفتن » نداشت!!!
او مفت حرف نمی زد؛ اما خیلی حرف مفت می زد!!
....و سرانجام در پیله های جهل مرکب و غرور لبالب جان داد....
مرا جان کندن زیبــای پیله به پــــرواز وصــال او خبر داد
* من یک نیستان ناله را دیدم و یک گلستان پر از نواله ! شگفت این که گلستانیان نواله ها را می ستاندند تا ناله ها را نشنوند!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر