سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی

#طنزسیاهنمایی.868

استخوان کاسبان تحریم لای زخم ملّت!

گفت: چرا این مذاکرات ایران و آمریکا به نتیجه نمی‌رسد؟

گفتم: زیاده‌خواهی‌های آمریکا نمی‌گذارد ملّت ایران به حقوق حقّۀ خود برسد.

گفت: آیا علّت بن‌بست مذاکرات فقط همین است؟ آیا تندروها و پایدارچی‌ها و کاسبان تحریم که نان و آبشان در تحریم ملّت ایران است،نقشی در بن‌بست مذاکرات ندارد؟ تو یادت نیست مذاکره با آمریکا چه مخالفان سرسختی داشت و دارد؟

گفتم: تندروها چه منافعی در تحریم‌ها دارند؟

گفت: منافع گرانی دلار و سایر گرانی‌ها به جیب چه کسانی می‌رود؟

گویند قصّابی بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را برید و خون زیادی از زخمش می‌چکید. همسایه‌ها جمع شدند و او را نزد حکیم‌باشی که دکتر شهرشان بود، بردند.

حکیم بعد از ضدِّ عفونی زخم، خواست آن را ببندد که متوجّه شد لای زخم قصّاب ، استخوان کوچکی مانده است، خواست آن را بیرون بکشد، اما پشیمان شد، و با همان حالت زخم دست قصّاب را بست و به او گفت :
زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم.

از آن روز به بعد ، قصّاب هر روز مقداری گوشت با خود می‌برد و با مبلغی به حکیم‌باشی می‌داد و حکیم هم همان کار همیشگی را می‌کرد ، اما زخم قصّاب خوب نشد که نشد.

مدّتی به همین منوال گذشت، تا این که روزی حکیم برای مداوای بیماری،از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود، به جای او بیماران را مداوا می‌کرد .

آن روز هم طبق معمول همیشه ، قصّاب نزد حکیم رفت و حکیم‌باشی دست او را مداوا کرد و پس از ضدِّ عفونی می‌خواست پانسمان کند که متوجّه استخوان لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصّاب گفت :
به زودی زخمت بهبود پیدا می‌کند .

دو روز بعد قصّاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا می‌کنی ،زخم من امروز خیلی بهتر است .

پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدِّعفونی کرد و بست و به قصّاب گفت:
از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی.

چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت، وقتی همسرش سفره را پهن کرد،
متوجّه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجُّب گفت : این غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده.
حکیم با تعجُّب از پسر سوال کرد : مگر قصّاب نزد تو نیامد؟
پسر حکیم با خوشحالی گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخوانی را که لای آن مانده بود، بیرون کشیدم، مطمئن باشید کارم را خوب انجام داده‌ام .

حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت : از قدیم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار ". پس به همین دلیل غذای امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لای زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصّاب هر روز نزد من آمده و مقداری گوشت برایمان بیاورد.

حالا حکایت جماعتی است در کشور ما که می‌خواهند استخوان همواره لای زخم ملّت باقی باشد، تا آن‌ها به کسب و کار و تجارت خود مشغول باشند و ملّت مظلوم هم مدام زجر و عذاب بکشند.
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

شفیعی مطهر 

دانلود رایگان کتاب‌ها و دیگر آثار این قلم در کانال گزین‌گویه‌های مطهر

https://t.me/nedayemotahar

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۲۱
سید علیرضا شفیعی مطهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی