#طنزسیاهنمایی.868 استخوان کاسبان تحریم لای زخم ملّت!
#طنزسیاهنمایی.868
استخوان کاسبان تحریم لای زخم ملّت!
گفت: چرا این مذاکرات ایران و آمریکا به نتیجه نمیرسد؟
گفتم: زیادهخواهیهای آمریکا نمیگذارد ملّت ایران به حقوق حقّۀ خود برسد.
گفت: آیا علّت بنبست مذاکرات فقط همین است؟ آیا تندروها و پایدارچیها و کاسبان تحریم که نان و آبشان در تحریم ملّت ایران است،نقشی در بنبست مذاکرات ندارد؟ تو یادت نیست مذاکره با آمریکا چه مخالفان سرسختی داشت و دارد؟
گفتم: تندروها چه منافعی در تحریمها دارند؟
گفت: منافع گرانی دلار و سایر گرانیها به جیب چه کسانی میرود؟
گویند قصّابی بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را برید و خون زیادی از زخمش میچکید. همسایهها جمع شدند و او را نزد حکیمباشی که دکتر شهرشان بود، بردند.
حکیم بعد از ضدِّ عفونی زخم، خواست آن را ببندد که متوجّه شد لای زخم قصّاب ، استخوان کوچکی مانده است، خواست آن را بیرون بکشد، اما پشیمان شد، و با همان حالت زخم دست قصّاب را بست و به او گفت :
زخمت خیلی عمیق است و باید یک روز در میان نزد من بیایی تا زخمت را پانسمان کنم.
از آن روز به بعد ، قصّاب هر روز مقداری گوشت با خود میبرد و با مبلغی به حکیمباشی میداد و حکیم هم همان کار همیشگی را میکرد ، اما زخم قصّاب خوب نشد که نشد.
مدّتی به همین منوال گذشت، تا این که روزی حکیم برای مداوای بیماری،از شهر خارج شد و چند روزی به سفر رفت و از آنجایی که پسرش طبابت را از او یاد گرفته بود، به جای او بیماران را مداوا میکرد .
آن روز هم طبق معمول همیشه ، قصّاب نزد حکیم رفت و حکیمباشی دست او را مداوا کرد و پس از ضدِّ عفونی میخواست پانسمان کند که متوجّه استخوان لای زخم شد و آن را بیرون کشید و زخم را بست و به قصّاب گفت :
به زودی زخمت بهبود پیدا میکند .
دو روز بعد قصّاب خوشحال نزد پسر حکیم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا میکنی ،زخم من امروز خیلی بهتر است .
پسر حکیم هم بار دیگر زخم را ضدِّعفونی کرد و بست و به قصّاب گفت:
از فردا نیازی نیست که نزد من بیایی.
چند روزی گذشت و حکیم از سفر برگشت، وقتی همسرش سفره را پهن کرد،
متوجّه شد که غذایش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجُّب گفت : این غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتی پسرمان هم گوشتی نخریده.
حکیم با تعجُّب از پسر سوال کرد : مگر قصّاب نزد تو نیامد؟
پسر حکیم با خوشحالی گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخوانی را که لای آن مانده بود، بیرون کشیدم، مطمئن باشید کارم را خوب انجام دادهام .
حکیم آهی کشید و روی دستش زد و گفت : از قدیم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار ". پس به همین دلیل غذای امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لای زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصّاب هر روز نزد من آمده و مقداری گوشت برایمان بیاورد.
حالا حکایت جماعتی است در کشور ما که میخواهند استخوان همواره لای زخم ملّت باقی باشد، تا آنها به کسب و کار و تجارت خود مشغول باشند و ملّت مظلوم هم مدام زجر و عذاب بکشند.
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
شفیعی مطهر
دانلود رایگان کتابها و دیگر آثار این قلم در کانال گزینگویههای مطهر
https://t.me/nedayemotahar