داستان گفتگو؛ بیانی نو در جهانی نو
داستان گفتگو؛
بیانی نو در جهانی نو
شفیعی مطهر
💖 ☀️ 💖 ☀️ 💖 ☀️ 💖💖 ☀️ 💖
یکی بود،یکی نبود!
کرۀ زمین قرن های متمادی بر دور خورشید گشت و گشت و نه تنها قرن ها که هزاره های متمادی را پشت سر گذاشت و جنگ میان کشورها و نژادها و پیروان ادیان گوناگون نسل بشر را تا سرحدِّ انقراض پیش برد. تا کار به جایی رسید که انسان ها و گروه ها و کشورهای متخاصم همۀ انسان ها را کشته و دنیا را ویران کرده و سرانجام فقط دو نفر انسان زنده مانده بودند.
چون همۀ سلاح های گوناگون نابود شده بود،آن دو نفر از صبح تا شامگاه بدون این که غذایی بخورند یا آبی بنوشند و یا لحظاتی استراحت بکنند،با سنگ و چوب و چماق با یکدیگر می جنگیدند.
پاسی از شب گذشته بود. هر دو نفر دیگر تاب و توانی برای جنگیدن نداشتند. یکی از آن دو به جای پرتاب یک سنگ دیگر رو به دیگری کرد و گفت:
فلانی، موافق هستی لحظاتی استراحت کنیم و آب و غذایی بخوریم و بعد جنگ را ادامه دهیم؟
طرف مقابل که خود نیز مشتاق چنین موقعیّتی بود،این پیشنهاد را به گرمی پذیرفت .هر دو دست از منازعه کشیدند و مشغول خوردن و نوشیدن شدند. پس از ساعتی استراحت،از شدت خستگی خواب بر آنان غالب شد. یکی به دیگری گفت:
آیا موافق هستی چون هر دو خسته ایم،امشب استراحت کنیم. صبح زود دوباره جنگ و نزاع را آغاز کنیم.
بنابراین هر دو با توافق از یکدیگر جدا شدند و هر یک به سویی رفتند و مشغول استراحت شدند. پس از لحظاتی یکی از آنان به این فکر افتاد که با توجّه به خستگی هماورد من ،اکنون که او در خواب است بروم و او را بکشم!
با این انگیزه به آهستگی و در تاریکی به سوی خوابگاه هماورد خود حرکت کرد. وقتی او را در حال خواب دید،سنگ بزرگی برداشت و به سوی او رفت تا بر سرش بزند و او را در خواب بکشد. هنوز قدمی بر نداشته بود که طرف ناگهان از جای برخاست و با سنگ بزرگ تری به سوی او حمله ور شد.
پس از این که هر دو در حملۀ نخستین جان سالم به دربردند،پیش از این که در تاریکی به دنبال سنگ دیگری بگردند،نگاهی به یکدیگر کردند. گویی چشمان هر دو برقی زد و فکری به ذهنشان رسید. اولی به دومی گفت:
یک لحظه صبر کن!آیا این توافق امشب ما مبنی آتش بس موقّت برای خور و خواب از جنس جنگ است یا چیز دیگر؟
نفر دوم فکری کرد و گفت: هر چه هست،جنگ نیست.چون از اسلحه ای به جز سخن و کلام بهره نبردیم.
اولی گفت:آیا این توافق همان «گفتگو» نیست که قرن ها اندیشمندان و فرهیختگان و بشردوستان برای رفاه و رستگاری نسل بشر مطرح می کردند؟
دومی گفت: دقیقاً همین است!
اولی گفت: اگر همین است،آیا بهتر نبود ما انسان ها پیش از این که این چنین همدیگر را بکشیم و جهان بشری را نابود کنیم،از اول اختلافات خود را با گفتگو حل می کردیم؟!
دومی سنگ را فروانداخت و با آغوش باز به سوی اولی آمد و همدیگر را در آغوش کشیدند و با یکدیگر پیمان بستند که از بامداد فردا دوباره همه چیز را از صفر آغاز کنند و همه دنیای ویران را از نو بسازند و ...
💖 ☀️ 💖 ☀️ 💖 ☀️ 💖💖 ☀️ 💖
در این موقع صدای زنگ ساعت از خواب بیدارم کرد و نفهمیدم آن دو نفر با کدام اولویت می خواهند دنیای بشری را از نو بسازند!
آیا بهتر نیست از هم اکنون به جای دَمیدن در شیپور جنگ،در هور فرهنگ بدَمیم و نگذاریم آتش خشونت،خرمن بشریت را بسوزد؟!