تخت جبروت و تختۀ تابوت! قصّههای شهرهرت،قصّۀ 194
تخت جبروت و تختۀ تابوت!
قصّههای شهرهرت،قصّۀ 194
شفیعی مطهر
هر روز از یک گوشۀ شهر هرت گروههای مردمی با راهپیماییهای پراکنده ،شعارهای ضدِّ استبدادی سرمیدادند و توسّط نیروهای ضدِّ شورش سرکوب میشدند.
روزبهروز این رویدادها و تعداد جانباختگان رو به افزایش بود و بر ترس و نگرانی اعلیحضرت و دولتمردان دستبوس او میافزود.
سرانجام روزی صبر و حوصلۀ سلطان بهسرآمد و مشاوران و درباریان متملّق را گردآورد از آنان در این بارۀ نظر خواست.درباریان طبق معمول پس از چاپلوسی و تملّق بسیار، مخالفان را ناچیز و اندک شمردند و راهکارهایی نظیر کشتار بیشتر تظاهرکنندگان و اعدام بیشتر زندانیان را ارائه دادند.
آن قدر از خون و خشونت و سرکوب و اعدام گفتند که رای نهایی سلطان بر این قرار گرفت که از فردا هر نفسی را در سینه خفه کنند و هر قلمِ نویسایی را بشکنند و هر زبان گوینده را ببرّند و هر دهان بازی را بدوزند!
دو ماه گذشت. هر چه مردم کاشتند،اینان کُشتند!
هر چه مردم فرهیختند،اینان خون ریختند!
هر چه مردم از حق گفتند، از اینان حُقّه شنُفتند!
در این حال و هوا یکی از استادان روشنگر به نام «آقای مدارا» طیّ مقالهای دلسوزانه راه حلّی مسالمتآمیز و راهگشا مطرح کرده و در یکی نشریات محلّی چاپ و منتشر کرد.خبر به اعلیحضرت هردمبیل رسید.وقتی هردمبیل مقاله را خواند،در آن هیچ اشارهای به جانبداری از مردم شورشی ندید. آقای مدارا ضمن بیان چند نمونه از سرنوشت شوم دیکتاتورهایی که راه خشونت و سرکوب را پیش گرفته و سرانجام مردم آنان را با رسوایی و خواری از تخت جبروت بر روی تختۀ تابوت کشاندهاند. همۀ این دیکتاتورها چون شاه ایران، صدّام،قذّافی و دهها دیکتاتور دیگر هرچه از طرف دوستان دلسوز نصیحت شنیدند،با شوخی و مسخره آن نصایح را نشنیدند تا سرانجام خدا سنّت بیچون و چرای خود را جامۀ عمل پوشاند.
آقای مدارا در پایان مقالهاش ،موردی از حاکمان خردمند را ذکر کرده که بموقع از خواب غفلت بیدار شده و به جبران مافات پرداخته است.
او خاطرهای مستند از عطاءالله مهاجرانی نقل میکند که سفری داشتم به سلطاننشین عمّان و با عبدالعزیز الرّواس که وزیر اعلام عمّان بود، ملاقاتی رسمی داشتم. وی پس از این ملاقات مرا به خانهاش دعوت کرد. سخن از گذشتهاش به پیش کشید و گفت:
در دوران دانشجویی با تعدادی از دانشجویان از مخالفان سرسخت سلطانبنقابوس بودیم. گرایشهای چپ داشتیم و گاه در کشورهای دیگر به سفارت عمّان حمله میکردیم. مدّتی بعد در داخل به مواضع دولت حمله مسلّحانه کردیم و دستگیر شدیم. ما را به زندان بردند. زمانی نگذشته بود که من وهمراهانم را از زندان بیرون آورده، سر و صورت اصلاح کرده، لباس رسمی پوشیدیم. گفتتند سلطانبنقابوس شما احضار کرده است. پیش خود گفتیم اعداممان حتمی است! ما را نزد وی بردند. سلطان ما را احترام کرد و نزد خود نشاند. تعجّبمان بیشتر شد. سر سخن باز کرد. از گذشته تا حال گفت، از وضعیت کشور و این که با تفکّرات چپ کشور به سرانجام نمیرسد. با دلیل و آمار و منطق مجابمان کرد و “گفت:
ما راهی را برای پیمودن آغاز کردیم. شما درس خواندههای کشورید. حیف از شماست که در زندان باشید. گذشتهها گذشت. من چند پیشنهاد برای شما دارم.
اول این که: سرمایهای در اختیارتان میگذارم، با خانواده به هر کشور خارجی مایلید مهاجرت کنید و تا آخر عمر با عزّت زندگی کنید.
یا این که: به شما سرمایه و امکانات میدهم تا به کار کشاورزی و تولید بپردازید.
و یا این که به من برای مدیریّت و توسعۀ کشورمان کمک کنید، من مدیرانی متخصّص میخواهم و اگر مایل هستید همراهم باشید.”
در بهت به سر بردیم. در پوست خود نمیگنجیدیم و با آغوش باز راه سوم را انتخاب کردیم و سلطانبن قابوس هر یک را به مقام وزارت، و مشاوره منصوب کرد و من وزیر اعلام شدم.»(مجتبی لطفی)
هردمبیل پس از خواندن مقالۀ تکاندهنده و دلسوزانۀ آقای مدارا یک شبانهروز به فکر رفت که آیا راه سلطان قابوس را برود یا قذّافی را.او 24 ساعت نه غذایی خورد و نه به خواب رفت. سرانجام راه سلطان را برگزید و بار دیگر همۀ درباریان را فراخواند و نظر قاطع خود را بیان کرد.
درباریان از سرنوشت خود بیمناک شدند. لحظاتی صدای پچپچ سالن دربار را فراگرفت. هردمبیل با فریاد حاضران را به سکوت فراخواند و از آنان نظر خواست. پس از مدّتی سکوت،صدراعظم به سخن درآمد که:
اعلیحضرتا! ما همه جاننثاران اعلیحضرت همه جان برکف از کیان سلطنت دفاع می کنیم. ما شان اعلیحضرت قَدَرقُدرت را فراتر از آن میدانیم که با چند نفر کارگر و معلّم و استاد دانشگاه را در دربار فراخواند و از آن افراد بیسروپا برای ادارۀ کشور کمک بخواهد!مگر ما مُردهایم؟!
خلاصه آن قدر به گوش آن سلطان جاهطلب خواندند تا راه استمرار استبداد را برگزید و سرنوشت سیاه خود را رقم زد!
تا این که سرانجام......!!