سوادآموزی هردمبیلی!! قصّههای شهر هرت،قصّۀ 202
سوادآموزی هردمبیلی!!
قصّههای شهر هرت،قصّۀ 202
شفیعی مطهر
کمکم آثار پیری و حواسپرتی و بیماری فراموشی ،حال و احوال اعلیحضرت هردمبیل را پریشان و آشفته کرده بود.ولی او همچنان با حرص و ولع دست از قدرت و سلطنت برنمیداشت.تا سرانجام صدراعظم و شارل شرلی مستشار سیلگنایی دیدند هردمبیل هر روز دستهگلی به آب میدهد و آبروی سلطنت را میبرد. بنابراین روزی به محضر ملوکانه باریافتند و مسئلۀ ولیعهدی هردمبیلک را پیشنهاد کردند. پس از بحث و گفتگوی بسیار سرانجام پذیرفت تا طیِّ آیینی ویژه ولیعهدی هردمبیلک را رسماً اعلام کند. ولی مسئلۀ کمعقلی و کودنی و بیسوادی هردمبیلک بود.ناگزیر قرار شد معلّمی ویژۀ هردمبیلک را به دربار فراخوانند تا مدّتی او را سواد بیاموزد.
هردمبیلک که از فضل بزرگان حاصلی نداشت، اما از فضلۀ آنان حاصلها،دفعتاً شد دانشآموز مدرسۀ دربار.آقای معلّم وقتی عقل و هوش و ادب و تربیت هردمبیلک را سنجید،دریافت که او
چون فنون حکومت را نمیداند،شهر هرت را ویران میکند.
چون تدبیر نمیداند،جامعه را بدبخت میکند.
خواست به او علم و هنر و تدبیر بیاموزند،دید درک و فهمی ندارد جز بازیگوشی و هوسبازی.
روزی معلّم به او گفت: ای شاهزادۀ ولاتبار، این ترکیب را فرابگیرید:
«ضَرَبَ زیدٌ عَمرواً.» ضَرَبَ فعل است و زیدٌ فاعل است و عَمرواً مفعول و معنی آن این است که زید، عمروا را زد.
ولاحضرت هردمبیلک پرسید: «مگر عمرو گناهی کرده بود که بر او حد لازم شده بود؟»
معلّم گفت: «نه قربان، این مثالی است که در علم نحو آوردهاند تا قاعدۀ نحوی معلوم گردد نه آنکه واقعاً زدنی صورت گرفته باشد.»
شازده هردمبیلک گفت: «نیروی امنیتی و نظامی و انتظامی را طلب کنید تا بروند و زید را دستوپا بسته بیاورند که مردی طالب علم گواهی میدهد که او عمرو را زده است.»
معلم گفت: «ای والاحضرت بزرگ و بزرگزاده! این واقعه را واقعیّت و حقیقتی نیست.»
لطفاً بیخیال زید و عمرو و زدن و خوردن شوید! بیهوده غلطی کردم من!
شازده در قهر و خشم شد و گفت:
«حتماً تو از این زید رشوه گرفتهای و میخواهی این مهم را درهم پیچیی».
بنابراین دستور داد که معلّم را به جرم امنیتی (تضعیف و تخریب وضعیّت و ترویج خشونت) به زندان اندازند و از او نیک بازجویی گردد.
سرانجام ماموران پس از روزها و هفتهها دوندگی نتوانستند اشخاصی به نام عمرو و زید را پیدا کنند! سرانجام معنی مثال را فهمیدند. وقتی شاهزاده بیگناهی معلم و معنای مثال را فهمید، به رئیس امنیّتی دربار دستور داد معلّم را آزاد کند. ولی رئیس امنیّتی در پاسخ گفت:
والاحضرتا! اکنون دیگر نمیتوانیم معلّم بیگناه را آزاد کنیم،چون خودش زیر شکنجه بازجویی به جرم خود معترف گشت و عوامل پشت پرده و روی پرده را فاش کرده !!و اعتراف او از رسانهها اعلام شده است!
کمکم کار بالاگرفت و خبر به اعلیحضرت هردمبیل رسید. شاه،صدراعظم و شارل شرلی را احضار و از آنان چارهجویی کرد. شارل شرلی این رویداد جالب استالینی را برای سلطان تعریف کرد.
روزی یک هیئت از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بود. بعد از جلسه استالین متوجّه شد که پیپاش گم شده است. از رئیس «کا.گ.ب» خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجی پیپ او را برداشته یا نه.
بعد از نیم ساعت، استالین پیپاش را در کشوی میزش پیدا کرد و فهمید که از اول اشتباه کرده است .بنابراین از رئیس «کا.گ.ب» خواست که هیئت گرجی را آزاد کند.
رئیس «کا.گ.ب» گفت: متاسّفم رفیق، تقریباً نصف هیئت زیر شکنجۀ بازجویی اقرار کردهاند که پیپ را برداشتهاند و بقیّه هم موقع بازجویی زیر شکنجه مُردند!