دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۳)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۳)
من گلی را دیدم سرخ و آتشین ، اما به زیر گام های سرد و سنگین. او زیبایی را با همه وجودش فریاد می کرد، اما این صدای نازک و نرم در غوغای دنیای بی شرم گم می شد. گوش ها همه انباشته از غوغا و سرها در آخور غوغاسالاران!
من ملتی را دیدم که با هزاران امید و آرزو و تلاش و تکاپو نهالی را در بستر تاریخ سرزمینشان نشاندند و با اشک های دیده و خون های جکیده آن را آبیاری کردند. همه دلخوشی و امیدشان این بود که در فردایی روشن ، برگ و باری عطرآگین و میوه هایی شیرین برمی آورد و همه کام ها را نوشین می کند و دل ها را آرمین می بخشد؛ اما چند صباحی نگذشت که از آن طوبای نوید، جز ثمراتی پلید نرویید. نمی دانم چه شد که از آن ریشه های آفرین، نهال نفرین جوانه زد و..
من باران را دیدم ، که بی دریغ بارید....
بی منت حیات آفرید....
بی توقع طراوت بخشید......
و بی خبر رفت !!
من « مرشد»ی را دیدم بس خودخواه و بسی فرگاه . او در زمین، خدا را به جای بندگی ، نمایندگی می کرد. او تنها سپیدجامه بود و همه سیاه نامه . ایمان دیگران آن گاه زلال بود که از غربال او بگذرد. او تنها خود را نزیه می دید و همه را در بزه. آفرینشگر هستی اگر او را بر آستان بهشت می نشاند، بی شک بهشت رضوان خالی می ماند!!
من پرنده ای را دیدم که از خلوتگاه خورشید می آمد و به دیار پرابهام امید می رفت . کوله بارش پر از واژه های آگاهی بود و انبانش انباشته از پیام های پگاهی. به هر گمشده ای شاخه ای از شعور می بخشید و به هر شب زده ای شراره ای از شور.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر