دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۵)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۵)
من یک ماهی را دیدم که برای رهایی از محبس تنگ مینا خود را به خاک صحرا افکند.
...و من آنگاه بود که دریافتم تخدیر گرچه انسان را از اندوه می رهاند، اما در ژرفای شوربختی انبوه می میراند.

من «تنها»یی را دیدم که دربه در به دنبال دوست می گشت.....
و چون می یافت، به دنبال عیب هایش می گشت....
و جون او را از دست می داد، به دنبال خاطراتش می گشت...
او رشته های مودت را می گسست و دل ها را می شکست ...و باز هم او همچنان تنها بود!

من هیزم شکنی را دیدم که هر روز بر تلاش خود می افزود ، اما حاصل کارش کاهش می یافت.....زیرا او فرصت نداشت تا تبرش را تیز کند!!
او به جای این که بهتر بیندیشد، بیشتر می کوشید.
یک هیزم شکن وقتی خسته می شود که تبرش کند باشد، نه این که هیزمش زیاد باشد.
تبر ما انسان ها نیز باورهایمان است، نه آرزوهایمان!
من خط فقر را دیدم . خط فقر دقیقا زیر پای مرفهان بی درد بود. خط فقر، پیکر نحیف و لطیف کودکی خیابانی را در زیر جرثومه سیاه و سنگین خود می فشرد و طراوت نوجوانی اش را بی رحمانه می پژمرد.
من « دل شکسته» ای را دیدم که تاوان لحظات « دل بستگی » اش را می داد...
ادامه دارد...
شفیعی مطهر