دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۱۱)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۱۱)
*من کودکی را دیدم که با یک دست با اسباب بازی هایش بازی می می کرد و با دست دیگر با دنیا. امروز بازی را با این فرا می گیرد و فردا با آن ادا می کند! کودک تنها اندیشمندی است که همه پدیده های هستی را به چشم بازیچه می نگرد . شگفتا ! چه یکسان نگری جالبی است بین خداوند و کودکان! **
*من تک درختی عظیم را دیدم که قرن ها پدران ما آن را با خون دل و اشک دیده سقایت و با جان و تن حمایت کرده بودند تا برگ و باری برآورده و سایه ساری بر سر انسان هایی افکنده بود ، اما در فرصت یک نسل و در برهه یک عصر،خزان جور و جمود و جهل، برگ و بارش را ریخت و و عوام را به مرگش برانگیخت.
* شب بود....تاریکی بود....سرد بود....
من تنها بذر یک ستاره نور در دشت تاریک شب دیجور کاشتم....
فردا شب همه شهر نورانی و سپهر و سرا ستاره باران شد.
**وَمَا
الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ
خَیْرٌ لِّلَّذِینَ یَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ . (الأنعام ،32)
وَمَا
هَذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ
الآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ (العنکبوت ،64)
إِنَّمَا
الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَإِن تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا
یُؤْتِکُمْ أُجُورَکُمْ وَلا یَسْأَلْکُمْ أَمْوَالَکُمْ (محمد، 36)
ادامه دارد...
شفیعی مطهر