دل دیدنی های شهر سرب و سراب (13)
شهر سرب و سراب (13)
*من مدیرانی را دیدم که در لابه لای نامه ها و بخشنامه ها شخصیت اصیل را گم کرده و هویت فسیل را یافته بودند. در دنیای ایشان رشد و رویش فراموش و شعله پویه و پویش خاموش شده بود. در حالی که با یک نسیم خلاقیت می شد از پاییزها جوانه های بهاران و از میزها سبزه های بوستان برآورد.
*امروز
خورشید را دیدم. از او سراغ سایه را گرفتم. گفت: عمری است هر لحظه و هر
ساعت در جست و جوی سایه هستم؛ اما او را نمی یابم. تنها کسانی می توانند او
را ببینند که از من روی برمی گردانند و به من پشت می کنند.
*من جمله ای را دیدم که با حاودانگی یگانه بود و با نقطه پایانی، بیگانه
. هر چه آن را می نوشتی، بهآخر نمی رسید و آن قصه دو خط موازی شهروندان
رام و شهریاران خودکام بود ؛ شهروندانی هماره « مکلف » و شهریارانی همیشه «
محق ».
* من دستمالی را دیدم خیس شده از اشک دیده و سرشک تراویده ، با آن می شد هر گره ای را گشود و هر گونه غبار را زدود ، اما این دستمال خیس نمی توانست غبار ریا را از چهره بزداید!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر