سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۹) 

 من ماهی قرمزی را دیدم که زندانی زیبایی و اسیر فریبایی خود بود. او رویای آبی دریا را بر دیواره های تنگ تنگ بلورین می کوبید و بر این سواحل شیشه ای که او را به بند کشیده اند ، برمی شورید . انسان های سرمست و زیبا پرست هر ساله بیش از پنج میلیون ماهی قرمز را به جرم زیبایی و فریبایی از اقیانوس محروم و در تنگ محبوس می کنند.....و مرگ پایان بخش این تراژدی تکراری است! 

 

 من باغ وحشی را دیدم که در آن همه گرگ ها آزاد بودند و آهوان در انقیاد . آهوان در شکار شدن دارای حقوقی مساوی بودند و گرگ ها در شکار کردن . در قاموس این شهر مساوات این گونه معنی می شد! 

 

 من مرگ را دیدم که پیامی نداشت جز مژده دیدار دلدار و وصال یار ، آن را کعبه آمال یافتم و پایان اعمال ، نه پایان راه بود، که آغاز پگاه بود؛ پگاه پاک با نگاهی بر افلاک. مرگ گامی به سوی کمال ارزندگی است و برگی از نهال زندگی. 

 

 من چه بسیار تحویل سال را دیدم ، اما تحول در حال را ندیدم.  باز هم زنده ماندم و نوروزی دیگر را دیدم ، زادروزم را. هنوز نمی دانم با فرارسیدن هر نوروز تازه ،مدت عمرم یک سال افزایش می یابد، یا کاهش؟!

 

 من یک پنجره را دیدم که نگاه را امتداد می بخشید تا پگاه. من هزار پنجره پرواز در هر بال داشتم و هزار حنجره آواز در خیال ، ولی دریغ از لحظه ای پرواز پگاهی و آواز آگاهی!! 

ادامه دارد...

                                                                          شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۰۸:۵۴
سید علیرضا شفیعی مطهر
دل دیدنی های

 شهر سرب و سراب(۱۸)

 

  

من نقاشی را دیدم که در " بود " ها می زیست ، اما  " نمود "ها را می نگریست. سیمای « نبود» ها را به دنیای«بود»ها می آورد و غبار ابهام را از رخسار پیام می زدود . او به « خیال» پر و بال می داد و به آمال ،شور و حال. 

    

 

من مردمی را دیدم که همه با نقاب می زیستند ، ولی گویی درون دل ها را نیز می نگریستند. هر کسی هر روز با کلکسیونی از نقاب های گوناگون از خانه به در می آمد. در برخورد با هر شهروند، نقابی همانند برمی گزید. دروغ، سکه رایج بود و ریا ، یک شاخص. بنا به یک قرارداد نانوشته همه بدین گونه گفتن و شنیدن عادت کرده بودند. زبان یکدیگر را می فهمیدند!! دنیای آنان دنیای قاب و نقاب بود!!

 من هر چه لیوان دیدم،  همه نصفه بودند و حتی یک لیوان کاملا پر یا کاملا خالی ندیدم ؛ اما با کمال شگفتی بسیاری از صاحبان لیوان های نصفه  ،همه عمر از نصفه خالی می نالیدند ، و بسیاری نیز از نصفه پر لیوان بر خود می بالیدند. سرانجام من نفهمیدم چه فرقی بین لیوان های افراد غمگین و افراد شاد بود!!

  

  من بین همه نعمت های الهی نعمتی را دیدم که بیش از همه نعمت ها آن را قدر می دانستم و بر صدر می نشاندم ؛ زیرا آن را یک بار از دست داده بودم! 

 

ادامه دارد... 

شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۰۱:۴۷
سید علیرضا شفیعی مطهر
دل دیدنی های

 شهر سرب و سراب (۱۷)

 

چوپان دروغگو را دیدم که دیگر فریاد نمی زد: « گرگ آمد....گرگ آمد....» ، زیرا او دیگر کدخدا شده بود!! 

 * من مردمی را دیدم که هر « فرد » از آنان یک « فریاد » بود و هر « شخص » یک « شاخص ». هر یک «شمعی » بودند برای هر « جمعی ». از سخنانشان « گل » می ریخت و « تحول » برمی انگیخت. 

 * من کسی را دیدم که همواره شاد بود و از هر غم ، آزاد . هیچ گاه نه از هر سختی به ستوه می آمد و نه غباری از اندوه بر چهره اش می نشست ؛ زیرا او هیچ چیز برای از دست دادن نداشت.  

من برگی را دیدم که رویای سبز جنگل را در سر، و عشق به تکثیر را در دل داشت . او در تکاپوی حیات رویید و جوشید و جوانه زد و عمری شکوفایی را تحربه کرد. گرچه جنگل نیافرید؛ اما تجسم « امل» و شکوه « عمل » را دید. 

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۲ ، ۰۹:۵۶
سید علیرضا شفیعی مطهر
  دل دیدنی های

شهر سرب و سراب (۱۶)

* من مردمی را دیدم که که چون حوصله انتظار نداشتند ، جهنم را در همین دیار به پا داشتند. اینان با رفتارهای عذاب دهنده و گفتارهای آزارنده چنان عرصه را بر یکدیگر تنگ می کردند که خود، رهایی را در مرگ می جستند. 

* من نسلی سوخته را دیدم که در سایه سار آرمان های پنداری خود غنودند و راهزنان گردنه هزاره سوم  ، کوله پشتی های اندیشه هایشان را ربودند .

* من پسته هایی را دیدم . آن ها که لب فروبسته بودند، در کنج عافیت نشسته بودند؛ اما آن ها لب می گشودند ، پسته خوران به زودی آن ها را می ربودند.

ادامه دارد...

شفیعی مطهز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۲ ، ۰۵:۳۳
سید علیرضا شفیعی مطهر
  دل دیدنی های

 شهر سرب و سراب (15)

 

* من مزاری از آرزوهای خفته و امیدهای نشکفته را دیدم، همه خشک و سوگوار، و افتاده بر رهگذار ، بی بار و بی برگ و همسایه مرگ ؛ همه خفته بر بستری گلین و بر سینه هر یک سنگی سنگین ؛ همه با حسرت های گران و نگاه های نگران به سوی دگران ؛ اما در دل ها هنوز هزاران شاخه آرزو و جوانه امید خودرو در حال روییدن و بالیدن بود! 

* من مدال هایی را دیدم که نه بر سینه قهرمانان ، که بر گنجینه اذهان می آویختند. این مدال ها را تنها به ذهنیت های موفق می بخشیدند و تنها بر سینه خودباوران می درخشیدند. من جوانه های موفقیت را دیدم که تنها در بستر بحران ها می رویید و در سنگلاخ سختی می بالید.

 * - من فقر و ثروت را دیدم که هر دو دست در آغوش یکدیگر در ذهن ها خفته بودند. هر دو چشم انتظار این که صاحبشان کدام یک را بیدار کند و کدام را بی کار؟ 

 من مردمانی را دیدم که هماره و همیشه می دویدند. دویدن از پی نان ، نان برای استمرار زندگی ، زندگی برای دویدن .....و دویدن برای نان و...

.....تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا مرگ !! 

 

ادامه دارد...

                                  شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۷:۲۹
سید علیرضا شفیعی مطهر

دل دیدنی های

 شهر سرب و سراب (۱۴)

* من سایه یک نجات بخش و رهایی آفرین را دیدم از جنس نور و به زلالی بلور ؛ بیش از ۱۱۰۰ سال منتظر بود تا ۳۱۳ نفر یار صادق و همیار عاشق بیابد ، تا برپاخیزد ؛ سینه شب های ستم را بشکافد و غنچه همه استعدادها را بشکوفاند. اما دریغ از این عده اندک مرد پاک در همه کره خاک!! 

 من شیطان را دیدم که می خواست  بساط دکان خود را به روز کند، وسوسه های سنتی را حراج کرده و لغزش های مدرن را رواج دهد. همه ویترین های دکانش را دیدم ، ولی خبری از سه کالا نبود: دروغ، ریا و تملق. سراغ آن ها گرفتم، گفت: این سه کالا چون خیلی مشتری داشت ،همه را بردند!! دیگر ندارم....هنگامی که برمی گشتم ، لبخندی زد و گفت: البته مقداری برای خودی ها نگه داشته ام !! 

 

من نگاهی را دیدم که همه دیدنی ها را می دید. همه افق ها و در و دیوارها را درمی نوردید ، ولی حقیقت را نمی دید... 

  *من شب یلدایی را دیدم که هر چه توان داشت  راه تیرگی ها را پیمود و بر تاریکی ها افزود؛ اما سرانجام در برابر نخستین درخشش تیغ آفتاب همه هیبتش فروریخت و رشته های ظلمت آفرینی اش از هم گسیخت

ادامه دارد....

                                      شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۶:۱۵
سید علیرضا شفیعی مطهر
 دل دیدنی های 

شهر سرب و سراب (13)

 

 *من مدیرانی را دیدم که در لابه لای نامه ها و بخشنامه ها شخصیت اصیل را گم کرده و هویت فسیل را یافته بودند. در دنیای ایشان رشد و رویش فراموش و شعله پویه و پویش خاموش شده بود. در حالی که با یک نسیم خلاقیت می شد از پاییزها جوانه های بهاران و از میزها سبزه های بوستان برآورد.


 *امروز خورشید را دیدم. از او سراغ سایه را گرفتم. گفت: عمری است هر لحظه و هر ساعت در جست و جوی سایه هستم؛ اما او را نمی یابم. تنها کسانی می توانند او را ببینند که از من روی برمی گردانند و به من پشت می کنند.


 *من جمله ای را دیدم که با حاودانگی یگانه بود و با نقطه پایانی، بیگانه . هر چه آن را می نوشتی، به‌آخر نمی رسید و آن قصه دو خط موازی شهروندان رام و شهریاران خودکام بود ؛ شهروندانی هماره « مکلف » و شهریارانی همیشه « محق ».


 * من دستمالی را دیدم خیس شده از اشک دیده و سرشک تراویده ،  با آن می شد هر گره ای را گشود و هر گونه غبار را زدود ، اما این دستمال خیس نمی توانست غبار ریا را از چهره بزداید!   

ادامه دارد...

                                شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۷:۰۷
سید علیرضا شفیعی مطهر


اعلی حضرت هردمبیل و " پاچه خواری "

قصه های شهر هرت / قصه چهل و سوم


روزی جمعی از سران حکومتی خدمت اعلی حضرت هردمبیل مشرف شده  ، در حال فیض بردن از فرمایشات ملوکانه بودند. وقت ناهار شد. سلطان فرمودند تا سفره ای گسترانیده شد، و دستور دادند تا کله پاچه ای بیاورند، حضار با بهت و تعجب به اعلی حضرت می نگریستند. به سرعت کله پاچه آماده شد و همه بر سفره نشستند. اعلی حضرت فرمودند: در این کله پاچه اندرزها نهفته است. وزیر اعظم گفت:

  اعلی حضرتا ! ما بارها کله پاچه خورده ایم، اما متوجه پند و اندرز آن نشده ایم. اعلی حضرت فرمود: ای وزیر اعظم! صبر داشته باش.
 سپس اعلی حضرت لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمودند. سپس گفتند: حکمتش را دریافتید؟ همگی عرض کردند: خیر اعلی حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبیل فرمود: حکمتش این است: 
 اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس اعلی حضرت لقمه دیگری برداشتند و " زبان " کله پاچه را نوش جان فرمودند و باز هم پرسیدند: حکمتش را درک کردید؟ همه حاضران باتعجب عرض کردند: خیر اعلی حضرتا ! شما از ما آگاه ترید. هردمبیل فرمودند:
 اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید ، " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید. 
سپس اعلی حضرت چشم ها و بناگوش کله پاچه را همچون قبل برکشیدند و سوال خود را تکرار کردند و درباریان همچنان پاسخ دادند: اعلی حضرتا ! شما از ما به ما داناترید. پادشاه فرمود:
 برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
از آنجایی که وزیر اعظم با سلطان احساس قرابت و نزدیکی بیشترین داشت، عرض کرد:
  پادشاها !  قربانت بروم . حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب روده کوچک مان را چه بدهیم؟ ذات ملوکانه در حالی که دست خود را بر سبیل های خود می کشید، با ابروان خود اشاره ای به "پاچه " انداختند و فرمودند:
  در این نیز حکمتی نهفته است. همگی گفتند : شاها ! چه حکمتی؟
فرمودند:
شما "پاچه " را بخورید و " پاچه " خواری را در جامعه رواج دهید تا حکومتتان مستدام بماند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۰۶:۳۹
سید علیرضا شفیعی مطهر
 

دل دیدنی های شهر سرب و سراب (12)


*من کشتی بانی را دیدم که یک ملت را بر زورق یک انقلاب نشانید و در دریای روزگار دوری زد و سرنشینان را به جای جزیره آرمان ها در ساحل حرمان ها پیاده کرد....و کمتر کسی این انحراف مسیر و تلبیس و تزویر را در قطب نمای قلب خود احساس کرد... 

* من زودپزی را دیدم به نام خاورمیانه که سال ها ، بل قرن ها آشپزان خودکامه و مدیران سیاه نامه حتی  همه منافذ سوپاپ ها را هم بسته بودند....در نتیجه کم کم خون در رگ ها جوشید و ناگهان دیگ ترکید....و این گونه زمستان بولهبی به بهار عربی انجامید.
 


*من برگی را دیدم فروریخته از جور پاییز و نشسته بر نیمکتی رنگ آمیز ؛ با خاطری انباشته از خاطرات و لوحی نگاشته از خطرات ؛ خاطراتی سبز از بهار و خطراتی زرد از ریزش روزگار . روزی سبز سبز سر برآورد و روزگاری جبه ای زرد زرد در بر کرد.  

 

*- من شهریاری را دیدم که هماهنگ با بادکنک دوران کودکی اش بزرگ شده بود. بادکنک را بالن ساخته و به همراه آن بالا رفته بود.... بالا...بالاتر...خیلی بالا ! بال در بال باد ها سینه سپهر را درنوردیده و فاصله خاک تا افلاک را پریده بود ؛ اما سقوط او در گروی یک نیش مور یا گزش زنبور بود!! 

  ادامه دارد...

                                                   شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۰۷:۰۱
سید علیرضا شفیعی مطهر

 

 

 دل دیدنی های شهر سرب و سراب (۱۱)

 

*من کودکی را دیدم که با یک دست با اسباب بازی هایش بازی می می کرد و با دست دیگر با دنیا. امروز بازی را با این فرا می گیرد و فردا با آن ادا می کند! کودک تنها اندیشمندی است که همه پدیده های هستی را به چشم بازیچه می نگرد . شگفتا ! چه یکسان نگری جالبی است بین خداوند و کودکان! **

 

 *من تک درختی عظیم را دیدم که قرن ها پدران ما آن را با خون دل و اشک دیده سقایت و با جان و تن حمایت کرده بودند تا برگ و باری برآورده و سایه ساری بر سر انسان هایی افکنده بود ، اما در فرصت یک نسل و در برهه یک عصر،خزان جور و جمود و جهل، برگ و بارش را ریخت و و عوام را به مرگش برانگیخت

 

 * شب بود....تاریکی بود....سرد بود....

 من تنها بذر یک ستاره نور در دشت تاریک شب دیجور کاشتم....

فردا شب همه شهر نورانی و سپهر و سرا ستاره باران شد.

**وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ یَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ . (الأنعام ،32)

وَمَا هَذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ (العنکبوت ،64)

إِنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَإِن تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا یُؤْتِکُمْ أُجُورَکُمْ وَلا یَسْأَلْکُمْ أَمْوَالَکُمْ (محمد، 36)

ادامه دارد...

                شفیعی مطهر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۵
سید علیرضا شفیعی مطهر