سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

       دل دیدنی های 

شهر سرب و سراب  ( ۲۲)

 من گوری را دیدم که میلیون ها نفر چندین دهه بر فراز آن گریستند و با آن ایده ئولوژی زیستند ؛ تا سرانجام دریافتند که در آن گور نه مرده ای خفته و نه فکری نهفته!!

 

من در گرماگرم چله سرد و یخبندان زمستان کرسی گرمی را دیدم که همه اقوام پراکنده یک ملت بزرگ را در گرمای محبت و مساوات گردآورده بود. برابری حقوق تنها رشته ای بود که همه را بر محور مودت و مدار محبت جمع می کرد... 

* من آتشفشانی را دیدم که از « دهانش » ، نه « دهانه اش »، « گزاره های آتشین »، نه « گدازه های آذرین » را به هر سوی سپهر می افشاند . اخگر بیانش، جگر کوه را می شکافت و قلب حق پژوه را می یافت ؛ اما دل احمق حق ستیز و نادان نورگریز را نه ذره ای می کاوید و نه اثری می بخشید

  مسیح (ع)

چه کوران و کرها شفا داده ام           ز درمان احمق فرومانده ام

                                                                              (ش.مطهر)

  * من خورشیدی را دیدم که شراره شور بود و مناره نور؛ اما از سوی ظلمت زدگان نه ستایش ، که پرستیده می شد. در آن جا که پرستش بر جای ستایش می نشیند، دیگر نه قانون نور را پاس می دارند و نه کانون شعور را سپاس می گزارند!! 

ادامه دارد... 

                                  شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۲ ، ۱۵:۳۳
سید علیرضا شفیعی مطهر

دل دیدنی های 

 شهر سرب و سراب (۲۱) 

 * من یک کرم ابریشم را دیدم که عمری به دور خویش پیله می تنید. او آن قدر پیله تنید.....پیله تنید.....باز هم پیله تنید....تا سرانجام در میان پیله های خود خفه شد!! او هنگامی به رهایی اندیشید که خیلی دیر شده بود. فراوران ابریشم  برای استحصال ابریشم ،او را با پیله اش به درون دیگ آب جوش ریختند ، چون بر این باور بودند که اگر کرم، بخواهد خود را رها سازد، باید پیله را بشکافد؛ در نتیجه همه ابریشم ها تلف می شود!! 

 

.....اما من کرم ابریشم دیگری را نیز دیدم که چراغ خرد را فرا راه خویش داشت و بر رهایی خود همت گماشت. او پیش از انقضای فرصت و اسارت در عسرت چاره ای اندیشید و با شکافتن پیله های تنیده و شکفتن در پگاه پدیده ، خود را از اسارت رهانید و به رفعت رسانید.

مرا دیوانگی عقلی دگر داد                  وجودی و بقایی تازه تر داد  

 * من شهریاری را دیدم که همه توش و توانش برای « گفتن » بود !! و گنجایشی برای « شنیدن » نداشت. چون همه وجودش « خود داناپنداری !! » بود، جایی برای « شنیدن » و « یادگرفتن » نداشت!!!  

  او مفت حرف نمی زد؛ اما خیلی حرف مفت می زد!!

....و سرانجام در پیله های جهل مرکب و غرور لبالب جان داد....

 مرا جان کندن زیبــای پیله                 به پــــرواز وصــال او خبر داد 

* من یک نیستان ناله را دیدم و یک گلستان پر از نواله ! شگفت این که گلستانیان نواله ها را می ستاندند تا ناله ها را نشنوند! 

 

  ادامه دارد...

                                                         شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۲ ، ۰۹:۰۵
سید علیرضا شفیعی مطهر
  دل دیدنی های

شهر سرب و سراب (۲۰)

 

من آرش را دیدم با کمانی گران و چشمانی نگران. نگران از این که کمان و پیکان او دیگر نمی توانست مرزها را درنوردد و بوم و بر نیاکان را گسترش دهد . او می دانست که فرزندانش امروز باید با کمان «اندیشه » و پیکان «فرهنگ » ، مرزها را پاس دارند و مرزداران اندیشه و فرهنگ را سپاس گزارند.

 

من سیم خارداری را دیدم که از داشتن خار خسته شده بود. او کم کم به این باور رسیده بود که دوران خار گذشته و اکنون همه فهمیده اند که طبع و ذات بشر نه زبان خار قدرت ، که بیان گل محبت را بهتر می شنود و می فهمد.  تارهای سست عنکبوت ، خارهای سخت طاغوت را فروپوشانده و از کارایی انداخته اند!

 من زنی را دیدم که آبستن درد بود و نوزاد غم در رحم داشت . او با تار تنهایی و پود پاکی ، بلوز آینده را می بافت. سال ها وی بر سر سفره گرسنگی و  سبوی تشنگی، کودکانش را با لقمه های وعده و آرزو سیر می کرد و با سرود لالایی فردای قشنگ ، روزی پاک از رنگ نیرنگ، آنان را می خوابانید. 

 من تاریخ را دیدم در کوچه های برهوت ، اما چه پیر و فرتوت ؛ با کوله باری از عبرت و کارنامه ای پر از خشونت . از او پرسیدم: چه کسانی تو را می سازند و می پردازند؟ گفت:

  آنان که می توانند، می سازندم! و آنان که نمی توانند ، می نگارند و می پردازندم!!

  ادامه دارد....

                                                                   شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۷:۳۵
سید علیرضا شفیعی مطهر
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۱۹) 

 من ماهی قرمزی را دیدم که زندانی زیبایی و اسیر فریبایی خود بود. او رویای آبی دریا را بر دیواره های تنگ تنگ بلورین می کوبید و بر این سواحل شیشه ای که او را به بند کشیده اند ، برمی شورید . انسان های سرمست و زیبا پرست هر ساله بیش از پنج میلیون ماهی قرمز را به جرم زیبایی و فریبایی از اقیانوس محروم و در تنگ محبوس می کنند.....و مرگ پایان بخش این تراژدی تکراری است! 

 

 من باغ وحشی را دیدم که در آن همه گرگ ها آزاد بودند و آهوان در انقیاد . آهوان در شکار شدن دارای حقوقی مساوی بودند و گرگ ها در شکار کردن . در قاموس این شهر مساوات این گونه معنی می شد! 

 

 من مرگ را دیدم که پیامی نداشت جز مژده دیدار دلدار و وصال یار ، آن را کعبه آمال یافتم و پایان اعمال ، نه پایان راه بود، که آغاز پگاه بود؛ پگاه پاک با نگاهی بر افلاک. مرگ گامی به سوی کمال ارزندگی است و برگی از نهال زندگی. 

 

 من چه بسیار تحویل سال را دیدم ، اما تحول در حال را ندیدم.  باز هم زنده ماندم و نوروزی دیگر را دیدم ، زادروزم را. هنوز نمی دانم با فرارسیدن هر نوروز تازه ،مدت عمرم یک سال افزایش می یابد، یا کاهش؟!

 

 من یک پنجره را دیدم که نگاه را امتداد می بخشید تا پگاه. من هزار پنجره پرواز در هر بال داشتم و هزار حنجره آواز در خیال ، ولی دریغ از لحظه ای پرواز پگاهی و آواز آگاهی!! 

ادامه دارد...

                                                                          شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۲ ، ۰۸:۵۴
سید علیرضا شفیعی مطهر
دل دیدنی های

 شهر سرب و سراب(۱۸)

 

  

من نقاشی را دیدم که در " بود " ها می زیست ، اما  " نمود "ها را می نگریست. سیمای « نبود» ها را به دنیای«بود»ها می آورد و غبار ابهام را از رخسار پیام می زدود . او به « خیال» پر و بال می داد و به آمال ،شور و حال. 

    

 

من مردمی را دیدم که همه با نقاب می زیستند ، ولی گویی درون دل ها را نیز می نگریستند. هر کسی هر روز با کلکسیونی از نقاب های گوناگون از خانه به در می آمد. در برخورد با هر شهروند، نقابی همانند برمی گزید. دروغ، سکه رایج بود و ریا ، یک شاخص. بنا به یک قرارداد نانوشته همه بدین گونه گفتن و شنیدن عادت کرده بودند. زبان یکدیگر را می فهمیدند!! دنیای آنان دنیای قاب و نقاب بود!!

 من هر چه لیوان دیدم،  همه نصفه بودند و حتی یک لیوان کاملا پر یا کاملا خالی ندیدم ؛ اما با کمال شگفتی بسیاری از صاحبان لیوان های نصفه  ،همه عمر از نصفه خالی می نالیدند ، و بسیاری نیز از نصفه پر لیوان بر خود می بالیدند. سرانجام من نفهمیدم چه فرقی بین لیوان های افراد غمگین و افراد شاد بود!!

  

  من بین همه نعمت های الهی نعمتی را دیدم که بیش از همه نعمت ها آن را قدر می دانستم و بر صدر می نشاندم ؛ زیرا آن را یک بار از دست داده بودم! 

 

ادامه دارد... 

شفیعی مطهر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۰۱:۴۷
سید علیرضا شفیعی مطهر
دل دیدنی های

 شهر سرب و سراب (۱۷)

 

چوپان دروغگو را دیدم که دیگر فریاد نمی زد: « گرگ آمد....گرگ آمد....» ، زیرا او دیگر کدخدا شده بود!! 

 * من مردمی را دیدم که هر « فرد » از آنان یک « فریاد » بود و هر « شخص » یک « شاخص ». هر یک «شمعی » بودند برای هر « جمعی ». از سخنانشان « گل » می ریخت و « تحول » برمی انگیخت. 

 * من کسی را دیدم که همواره شاد بود و از هر غم ، آزاد . هیچ گاه نه از هر سختی به ستوه می آمد و نه غباری از اندوه بر چهره اش می نشست ؛ زیرا او هیچ چیز برای از دست دادن نداشت.  

من برگی را دیدم که رویای سبز جنگل را در سر، و عشق به تکثیر را در دل داشت . او در تکاپوی حیات رویید و جوشید و جوانه زد و عمری شکوفایی را تحربه کرد. گرچه جنگل نیافرید؛ اما تجسم « امل» و شکوه « عمل » را دید. 

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۲ ، ۰۹:۵۶
سید علیرضا شفیعی مطهر