#طنزسیاهنمایی. 571 استخوان توهُّم لای زخم مردُم!!
#طنزسیاهنمایی. 571
استخوان توهُّم لای زخم مردُم!!
☘️🌺🍃🌸☘️🌺🍃🌸☘️🌺🍃🌸
گفت: عزیزی نوشته: اگر ما به جای مخارج ساختن هزاران گنبد و بارگاه پر زرق و برق
برای امامزادهها؛2.700.000 هکتار کویر را با صفحات برق خورشیدی میپوشاندیم؛
از طرفی تبخیر آب کویر کمتر انجام میگرفت و از سوی دیگر از برق حاصله نیز
میتوانستیم آب دریا را تصفیه کنیم و ایران را سرسبز نماییم.
خوشبختی ما در گرو آگاهی و خردورزی است.
گفتم: سخنی منطقی گفتهاند و طرحی مفید ارائه کردهاند.
گفت: ولی یک نکته را نادیده گرفتهاند.
گفتم: چه نکتهای را؟
گفت: اگر این طرح را اجرا میکردند هزاران دکان و دستگاه و مشاغل ذیربط تعطیل
و نان خیلیها آجر میشد!
این موضوع مرا یاد حکایت پزشک و استخوان لای زخم قصاب انداخت.
قصّابی بود که هنگام کار با ساتور دستش زخمی شد . همسایه ها او را پیش
حکیم بردند . حکیم روی زخم دوا گذاشت و وقتی می خواست روی زخم را ببندد ،
متوجّه شد که یک تکّۀ کوچک استخوان لای زخم مانده است . اما حکیمباشی
فکری کرد و گذاشت تکّۀ استخوان همان جا لای زخم بماند .بعد به قصّاب گفت :
زخم شما خیلی عمیق است . باید یک روز در میان پیش من بیایی تا زخمت را ببندم .
از آن به بعد قصّاب یک روز در میان پیش حکیم میرفت و مقداری گوشت برایش میبرد
تا او زخم دستش را ببندد . مدّتی گذشت امّا زخم خوب نشد که نشد تا این که حکیم
به سفر رفت و پسرش که کاردان بود به جای او نشست .
قصّاب مثل همیشه با گوشت و پول نزد حکیم رفت . پسر حکیم زخم را باز کرد
آن تکّۀ استخوان را بیرون آورد و دوباره زخم را بست .
روز بعد قصاب که به دیدن پسر حکیم رفت ، گفت :
دستت درد نکند از پدرت بهتر مداوا کردی . دستم بهتر شد.
حکیم از سفر برگشت . همسرش سفره را انداخت و خورشتی آورد که هیچ گوشت
نداشت . حکیم پسرش را صدا کرد و گفت :
مگر قصاب برای بستن زخمش پیش تو نمیآید ؟
پسرش گفت : چرا آمد یک تکّۀ استخوان کوچک هم لای زخمش بود،
در آوردم و زخمش خوب شد .
حکیم باشی آهی کشید و گفت :
تکّۀ استخوان را در آوردی ؟ پس بگو چرا غذای امشبمان گوشت ندارد .
من آن یک تکۀ استخوان را لای زخمش گذاشتهبودم تا به این زودیها خوب
نشود و قصاب همیشه برایمان گوشت بیاورد و حالا کار از گذشته باید بروم پول
بدهم و گوشت بخرم . تو نان ما را آجر کردی!
گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟
شفیعیمطهر