سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی

#طنزسیاهنمایی. 571 استخوان توهُّم لای زخم مردُم!!

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۲، ۰۷:۰۶ ب.ظ

#طنزسیاهنمایی. 571

استخوان توهُّم لای زخم مردُم!!

☘️🌺🍃🌸☘️🌺🍃🌸☘️🌺🍃🌸

گفت: عزیزی نوشته: اگر ما به جای مخارج ساختن هزاران گنبد و بارگاه پر زرق و برق

برای امام‌زاده‌ها؛2.700.000 هکتار کویر را با صفحات برق خورشیدی می‌پوشاندیم؛

از طرفی تبخیر آب کویر کمتر انجام می‌گرفت و از سوی دیگر از برق حاصله نیز

می‌توانستیم آب دریا را تصفیه کنیم و ایران را سرسبز نماییم.

خوشبختی ما در گرو آگاهی‌ و خردورزی است.

گفتم: سخنی منطقی گفته‌اند و طرحی مفید ارائه کرده‌اند.

گفت: ولی یک نکته را نادیده گرفته‌اند.

گفتم: چه نکته‌ای را؟

گفت: اگر این طرح را اجرا می‌کردند هزاران دکان و دستگاه و مشاغل ذیربط تعطیل

و نان خیلی‌ها آجر می‌شد!

این موضوع مرا یاد حکایت پزشک و استخوان لای زخم قصاب انداخت.

قصّابی بود که هنگام کار با ساتور دستش زخمی شد . همسایه ها او را پیش

حکیم بردند . حکیم روی زخم دوا گذاشت و وقتی می خواست روی زخم را ببندد ،

متوجّه شد که یک تکّۀ کوچک استخوان لای زخم مانده است . اما حکیم‌باشی

فکری کرد و گذاشت تکّۀ استخوان همان جا لای زخم بماند .بعد به قصّاب گفت :

زخم شما خیلی عمیق است . باید یک روز در میان پیش من بیایی تا زخمت را ببندم .

از آن به بعد قصّاب یک روز در میان پیش حکیم می‌رفت و مقداری گوشت برایش می‌برد

تا او زخم دستش را ببندد . مدّتی گذشت امّا زخم خوب نشد که نشد تا این که حکیم

به سفر رفت و پسرش که کاردان بود به جای او نشست .

قصّاب مثل همیشه با گوشت و پول نزد حکیم رفت . پسر حکیم زخم را باز کرد

آن تکّۀ استخوان را بیرون آورد و دوباره زخم را بست .

روز بعد قصاب که به دیدن پسر حکیم رفت ، گفت :

دستت درد نکند از پدرت بهتر مداوا کردی . دستم بهتر شد.

حکیم از سفر برگشت . همسرش سفره را انداخت و خورشتی آورد که هیچ گوشت

نداشت . حکیم پسرش را صدا کرد و گفت :

مگر قصاب برای بستن زخمش پیش تو نمی‌آید ؟

پسرش گفت : چرا آمد یک تکّۀ استخوان کوچک هم لای زخمش بود،

در آوردم و زخمش خوب شد .

حکیم باشی آهی کشید و گفت :

تکّۀ استخوان را در آوردی ؟ پس بگو چرا غذای امشبمان گوشت ندارد .

من آن یک تکۀ استخوان را لای زخمش گذاشته‌بودم تا به این زودی‎ها خوب

نشود و قصاب همیشه برایمان گوشت بیاورد و حالا کار از گذشته باید بروم پول

بدهم و گوشت بخرم . تو نان ما را آجر کردی!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

شفیعی‌مطهر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۳/۲۲
سید علیرضا شفیعی مطهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی