سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی

خاطرات انقلاب - ۵ همسفری با نیروهای سرکوبگر

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۰۴ ق.ظ

    خاطرات انقلاب - ۵

 

  همسفری با نیروهای سرکوبگر

 

    پس از اعتصاب و تعطیلی مدارس در پاییز ۱۳۵۷ من و خانواده، قمصر را ترک کردیم و در شهر کاشان بسر می بردیم. ما در هفته یک روز برای سرکشی از دبیرستان و منزل و گاهی چاپ اعلامیه ها و پیام های امام راحل(ره) با دستگاه پلی کپی دبیرستان به قمصر می رفتیم. ضمنا در این رفت و آمدها طی جلساتی که با بچه های قمصر داشتیم ، آخرین پیام ها ، خبرها و اعلامیه ها را بین کاشان و قمصر رد و بدل می کردیم.

    در اواخر پاییز سال ۵۷ روزی به اتفاق همسر و پسرم مهدی که آن زمان ۴ سال داشت ، برای انجام همین برنامه ها به قمصر رفتیم. پس از پایان کارمان وسیله ای برای برگشت به کاشان نداشتیم . ناگزیر از محله ده با پای پیاده بیرون آمدیم و به سوی جاده کمربندی رفتیم . ساعتی سر جاده به انتظار ماشین ایستاده، یا قدم زدیم .  نزذیک غروب بود و سرمای اواخر پاییز قدری گزندگی داشت. جاده خلوت بود و ماشینی و حتی عابری دیده نمی شد . ضما من یک ساک حاوی مقداری اعلامیه و نوار کاست از امام و تعدادی کتاب های دکتر شریعتی و دیگران به همراه داشتم.

     در سه کیلومتری بالای قمصر روستای کوچکی است به نام " مازگان" . این روستا هنوز هم حدود ۱۰۰ - ۱۵۰ نفر جمعیت دارد که همه بهایی هستند. در آن روزها ماموران امنیتی و نظامی شایع کرده بودند که مسلمان ها قصد حمله و کشتار بهاییان را دارند. با این بهانه واهی همیشه ده ها سرباز و نیروی نظامی با تجهیزات بسیار در آن جا مستقر کرده و عملا آن روستا را محاصره کرده بودند. 

   در آن روز که ما منتظر خودرو عبوری برای سفر به کاشان بودیم ، ناگهان از دور از سوی مازگان یک کاروان نظامی با چندین جیپ و ریو ارتشی حامل نظامیان و سربازان مسلح را دیدیم که برای رفتن به کاشان به سوی می آمدند. در لحظاتی ترس شدیدی بر ما مستولی شد که اگر توقف کنند و ما و ساک ما را بازرسی کنند ، حسابمان پاک است ! 

   نخستین جیپ با چند نیروی ژاندارمری از مقابل ما گذشتند و نگاه معنی داری کردند ، اما بدون توقف رد شدند، ولی در حدود ۲۰۰متری ما توقف کردند. دومی هم به همین صورت گذشت . اما پس رد شدن از ما در کنار جیپ اولی توقف کرده و پس از گفتگویی با هم ،جیپ دومی به صورت دنده عقب برگشت .

  ناگهان دل ما فرو ریخت . اما با توکل بر خدا خودمان را کاملا حفظ کردیم و عادی نشان دادیم . جیپ برگشت تا مقابل ما رسید . سرگرد هاشمی فرمانده ژاندارمری کاشان به اتفاق استوار قطبی و راننده جیپ در جلو و ۴ نفر سرباز در صندلی های عقب جیپ نشسته بودند. سرگرد هاشمی از من پرسید؟

شما در اینجا چه کار می کنید و چرا اینجا ایستاده اید؟

 گفتم : ما منتظر ماشین برای رفتن به کاشان هستیم.

   ایشان در میان بهت و حیرت آمیخته با ترس و نگرانی ما بلافاصله از جیپ پیاده شد و به سربازان دستور داد که از جیپ پیاده شده در ریو ها سوار شوند . هر ۴ نفر را پیاده کرد که حتی ما با خانواده راحت بتوانیم در صندلی های عقب جیپ بنشینیم . هنوز ما نمی دانستیم داریم بازداشت می شویم، یا مورد لطف قرار گرفته ایم!!

   پس از سوارشدن و حرکت به تدریج از شغل و اهلیت و کار من در قمصر پرسید که توضیح دادم :

  اصالتا اهل کاشانم و فعلا دبیر و مسئول دبیرستان قمصر هستم و به علت تعطیلی مدارس در کاشان سکونت دارم و هفته ای یک بار برای سرکشی به دبیرستان به قمصر می آیم.

   در عین حال هر لحظه نگران بودم که از محتویات ساک من سوال یا بازرسی کند . ولی خوشبختانه چنین فکری یا به ذهنش نرسید و یا نمی خواست چنین کاری بکند و چنین قصدی نداشت.

   من همچنان از نیروهای سرکوبگر شاه چهره هایی خشن و پست در ذهن داشتم و ابراز چنین محبت هایی را غیرممکن و بعید می دانستم . تا این که در اواسط راه حدود کارخانه گلابگیری در آن سرمای پاییزی جوان چوپانی را دیدیم که با حرکت دست و انگشتان خود وانمود می کرد که به کبریت نیاز دارد. با کمال شگفتی و دور از انتظار ما سرگرد هاشمی فورا به راننده دستور توقف داد و از استوار قطبی پرسید :

 آیا کبریت داری؟ او پاسخ داد : ندارم . گفت : پس چگونه آمپول می زنی؟!

   سپس پیاده شد و خودروهای دیگر را متوقف کرد و از همه پرسید؟ چه کسی کبریت دارد؟

  آن قدر جستجو کرد تا کبریتی به دست آورد و به چوپان داد و از او پرسید : 

آیا کار دیگری دارد؟ یا چیز دیگری لازم دارد، یا نه ؟ پس از آن خدا حافظی کرد و به کاروان دستور حرکت داد. 

من از این برخورد انسانی و دل رحمی این فرمانده نظامی رژیم شاه خیلی لذت بردم و خوشم آمد.

    هنگامی که کاروان نظامی به نخستین خیابان کاشان - خیابان علوی - رسید ، دسته های مردم را دیدیم که گروهی شعار می دهند:

   اویسی ! اویسی ! مرگت شده عروسی !

   بعدها فهمیدیم در آن روز شایع شده بود که اویسی فرماندار نظامی تهران ترور شده است ! ( این شایعه بی اساس بود و نمی دانم توسط چه کسی و چرا بین مردم ترویج شده بود.)

    در حوالی میدان کمال الملک سرگرد هاشمی از من پرسید: 

کجا می خواهید پیاده شوید؟

من که هنوز نگران دستگیری خود بودم و می خواستم هر چه زودتر پیاده شده از این نگرانی خلاص شوم  ، گفتم : هر کجا توقف کنید، پیاده می شویم. 

  ایشان گفت : ما تا دروازه عطار - محل پاسگاه ژاندارمری - می رویم . شما هر جا که راحت تر هستید، پیاده شوید . تعارف نکنید . 

اتفاقا مسیر ما هم همان جا بود .

  در میدان دروازه عطار بنا به درخواست من دستور توقف داد و من با همسر و پسرم پیاده شدیم و از ایشان و بقیه همراهان تشکر کردیم . ایشان هم به گرمی و تشکر متقابل از ما خداحافظی کرد .

  این خاطره سیمایی لطیف و مهربان از برخی از نیروهای مسلح در ذهن ما به جای گذاشت . سیمایی که بعدها فهمیدم نه استثنا که خود قاعده بود . زیرا افراد نظامی و انتظامی نیز چون هم اکنون بخشی از مردم و با مردم هستند و اگر چند صباحی تحت فرمان فرماندهی غیر مردمی ناگزیر از اطاعت مافوق باشند ، نهایتا و فطرتا انسان هایی مسلمان ، مردمی و باوجدان هستند . باید این پندار را اصلاح کرد و این باور را پذیرفت که تصمیم گیرنده نهایی انسان ها ، فطرت پاک و وجدان الهی آنان است ، نه فرمانده و رئیس مافوق !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۱۸
سید علیرضا شفیعی مطهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی