سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی

 بُقچۀ توسعه نیافتگی!!

قصّه های شهر هرت. قصّۀ 139

#شفیعی_مطهر

در سحرگاه یک روز سرد زمستانی در خانه ای محقر و فقیرانه در جنوب شهر هرت نوزادی پسر پای به دنیا نهاد. اسم او را فرشاد گذاشتند. فرشاد دارای هوش و استعداد فوق العاده ای بود. بزودی دورۀ تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را طی کرد و چون در شهر هرت دانشگاه پیشرفته ای نبود،با تقاضای او از چند دانشگاه معروف دیار فرنگ برایش پذیرش آمد. او یکی از بهترین هایش را برگزید و برای ادامۀ تحصیل راهی فرنگ شد.

او پس از سال ها در رشتۀ پزشگی دانشنامۀ فوق تخصّص قلب گرفت. بسیاری از دانشگاه های فرنگ او را برای تدریس فراخواندند؛ولی او به خاطر عشقی که به زادگاه و میهن خود و هموطنانش داشت،به همه جواب منفی داد و روانه شهر هرت شد.

در بدو ورود پس از چند روزی دید و بازدید بستگان و دوستان،روزی برای اشتغال و انگیزۀ خدمت به هموطنانش به بزرگ ترین دانشگاه شهر هرت رفت. رئیس دانشگاه وقتی با مدارج علمی و جایگاه برجستۀ او در سطح جهان آشنا شد،از فرط حسادت و نگرانی از این که مبادا جای او را اشغال کند،با سردی او را پذیرفت و شرط اشتغال را دستبوسی اعلی حضرت و وفاداری نسبت به مقام سلطنت دانست. 

دکتر فرشاد با این برخورد فهمید که مسئولان شهر هرت ارزشی برای مقام علمی و انگیزۀ خدمت او قائل نیستند. در اینجا پاچه خواری تنها شاخص رشد مقام و موقعیت اجتماعی است.ولی عزّت نفس و شخصیّت والای دکتر فرشاد به او اجازۀ کُرنش دربرابر هر کس و ناکس نمی  داد. بنابراین با نومیدی به خانه برگشت و در صدد برآمد تا با بازکردن یک مطبّ کوچک در جنوب شهر هرت خدمت صادقانۀ خود را به مردم محروم آن جا آغاز کند.

البتّه چون سروکارش با مردم محروم و تنگدست بود،لذا درآمد چندانی نداشت و به زحمت می توانست اجارۀ مطبِّ خود را تامین کند. کم کم به فکر ازدواج افتاد. روزی دختر بیماری برای درمان به مطبّ او مراجعه کرد. دکتر فرشاد با یک نظر دل در گروی عشق او بست. پس از گفتگوهایی با او دریافت که دختر نیز چون خودش از تحصیلات بالای دانشگاهی برخوردار است،ولی وقتی از شغلش پرسید،شگفت زده شد. زیرا دختر گفت چون کاری پیدا نکرده سرِ چهارراه فال می فروشد!!

پس از چند روز دکتر فرشاد به اتّفاق خانواده برای خواستگاری به خانۀ دختر رفتند،ولی بر خلاف انتظار خانۀ آنان را اشرافی و گران قیمت یافتند!پس از آشنایی و گفتگوی بیشتر فهمیدند که شغل پدر و مادر دختر نیز گدایی و فال فروشی است و جالب تر این که خانوادۀ دختر موافقت خود را با این ازدواج منوط به این کردند که آقای دکتر باید سه روز در سر چهارراه گدایی و فال فروشی کند!! هر چه آقای دکتر فرشاد و خانواده اش اصرار کردند،مرغ خانوادۀ عروس یک پا داشت! سرانجام دکتر فرشاد این شرط را پذیرفت .

روز آغاز این کار قیافۀ خود را گریم کرد و با لباسی مندرس بر سر چهارراه رفت و کار فال فروشی را آغاز کرد. در اول کار خیلی به او سخت می گذشت و سرش را بالا نمی آورد و در چشمان مردم نگاه نمی کرد. ولی پس از ساعاتی کوشید تا تسلیم واقعیت شود. درآمد روز اول چندین برابر درآمد مطبّ او شد. لذا روز دوم و سوم با کمی خوشحالی کار را شروع کرد و غروب با کیسه های پر از اسکناس به خانه رفت. پدر و مادر دکتر فرشاد وقتی این همه پول را دیدند،بشدّت او را تشویق کردند که مطبّ خود را تعطیل کند و همین کار و اشتغال را ادامه دهد! 

بدین ترتیب دکتر فرشاد قصّۀ ما شخصیّت علمی جهانی خود را در بقچه ای به نام توسعه نیافتگی شهر هرت پیچید و در گوشۀ پستوی جهان سوم پنهان کرد و به منظور تامین هزینه های نجومی معیشت در شهر هرت اشتغالی بهتر از گدایی و فال فروشی برای خود و همسر تحصیل کرده اش نیافت!

کانال رسمی ندای مطهر

https://t.me/nedayemotahar

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۲۲
سید علیرضا شفیعی مطهر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی