دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۹)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۳۹)
من مردی را دیدم که کوچک و کوتوله بود، اما بزرگی نامش چهارچوب قاب و سقف سحاب را درهم می شکست.
من مردی را دیدم که بسیار کوچک بود ، ولی سایه اش هی بزرگ و بزرگ تر می شد....من از آن کاهش مایه و افزایش سایه دانستم که آفتاب آن سرزمین رو به غروب می رود!
من دفتر خاطراتم را دیدم، ولی در کوچه پس کوچه های دلواپسی آن را گم کردم. من در کنار جویباران آن لحظه های روییدن خود را تماشا می کردم.
من معلمانی را دیدم که در طول عمر با برکت خود با خون دل گلستان ها پرورش دادند، اما در روز معلم کسی شاخه گلی به آنان اهدا نکرد...
من کودکی را دیدم که بر همه اسباب بازی هایش فرمانروایی می کرد....این گونه شد که من معنای مناسبات و روابط بسیاری ازشهریاران و شهروندان را فهمیدم!!
ادامه دارد...
شفیعی مطهر