دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۱)
دل دیدنی های شهر سرب و سراب(۴۱)
من معلمی را دیدم که چونان شمع می سوخت و جمع را می ساخت. چون سوز و سازش را نگریستم ، این تشبیه را بی انصافانه دانستم؛ زیرا شمع را می سازند تا بسوزد ، ولی او می سوزد تا بسازد.
من شخصیت زنی را دیدم که مرغ اندیشه اش را در قفس قابلمه محبوس و دستانش را با جارو مانوس کرده بودند. جهان بینی او تا نوک بینی و پرواز او در پرده نشینی شده بود. افق اندیشه اش از درگاه اتاق و سرو قدش از طاق فراتر نمی رفت! من او را شاهینی در قفس و گلی اسیر خار و خس یافتم.
من ایدئولوگی را دیدم که برای تحقق ایده یک جامعه آرمانی ، افراد انسانی را در قالب واژه های خیالی به تصویر می کشید. او بر این پندار بود که گویا می شود شخصیتی را الگو گرفت و همه آحاد جامعه را با تاسی به او از طریق زیراکس و کپی برداری تکثیر کرد ! وی ، انسان را شیء می پنداشت و راه افزایش آنان را تکثیر می انگاشت.
من دیاری را دیدم که در آن سنگ ها را بسته و سگ ها را گسسته بودند. همه کسانی که از اندیشه های نو سخن می گفتند، سگ های هار بر ایشان برمی آشفتند. در دیاری که در برابر اندیشه های نو، سگ ها پارس کنند، کسی نواندیشی را پاس نمی دارد.
ادامه دارد...
شفیعی مطهر