سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

سخن مطهر

بخشی از مقالات،سروده ها،روزنوشت ها و تالیفات سیدعلیرضا شفیعی مطهر

با جور و جمود و جهل باید جنگید
تا پاک شود جهان از این هرسه پلید
یا ریشه هر سه را بباید خشکاند
یا سرخ به خون خویش باید غلتید

بایگانی

۲۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

                      خاطرات انقلاب -۴    

رهایی از بازداشت

 

 در سال های قبل از انقلاب ما در دبیرستان قمصر برای کتابخانه مکان یا حتی قفسه ای نداشتیم . من با هزینه خودم کتاب هایی می خریدم و در یکی از اتاق ها آن را روی زمین می چیدم و گاهی آن ها را به عنوان جایزه و هدیه با انتخاب خود دانش آموزان و گاهی هم به عنوان عاریه برای مطالعه می دادم .

  روزی در ساعت دوم آقای م.ف مسئول آموزش و پرورش قمصر هراسان و کمی خشمگین به دبیرستان آمدند و فورا به اتاق کتاب ها رفتند و گفتند:

 فورا این کتاب ها را جمع کنید و از دبیرستان بیرون ببرید .

 گفتم : چرا؟

گفتند : فعلا هرچه زودتر ببرید تا بعدا قضایا را برایتان تعریف کنم .

من این کار را انجام دادم . بعدها اصل مطلب را فهمیدم . آن روزها معروف بود که شهید آیت الله غفاری را در زندان شاه با شکنجه هایی چون سرب داغ و مته روی مغز به شهادت رسانده اند. من این خبرها را برای بچه ها گفته بودم . گزارشگری(بخوانید جاسوسی) این خبر را دست به دست به ساواک منتقل کرده بود . آن زمان کاشان از نظر امنیتی زیر نظر ساواک قم بود . 

 امام سجاد(ع) می فرمایند : الحمد لله الذی جعل اعدائنا من الحمقا .

 خدای را شکر که دشمنان ما را از بین احمق ها قرار داد.

  من خبر شهادت آیت الله غفاری را بدون ذکر نام در کلاس گفته بودم ، ولی گزارشگر بی سواد شخص شهید شده را آیت الله شمس آبادی تصور و گزارش کرده بود. (آیت الله شمس آبادی نیز آن روزها به دست افرادی ناشناس کشته شده بود.)

   وقتی مرا متهم به گفتن این مسائل در کلاس کردند ، پاسخ دادم :

 همه می دانند که آیت الله شمس آبادی نه در زندان و نه به این گونه کشته شده است . بنابراین کل نقل قول از من دروغ است.

  آن روز پس رسیدن این گزارش به ساواک قم دو نفر مامور را برای دستگیری من به کاشان و قمصر می فرستند . این دو نفر در سر راه خود به سوی قمصر صلاح می بینند خبر دستگیری من با اطلاع رئیس آموزش و پرورش کاشان باشد. لذا به نزد او می روند و خبر را به اطلاع ایشان می رسانند . آقای ستوده رئیس وقت آموزش و پرورش کاشان (که انسان بد ذاتی نبود) بدون این که مرا بشناسد، به این دو نفر می گوید :

 تنبیه ایشان را بر عهده من بگذارید.

  آنان می گویند : نه ، ما دستور داریم فقط او را دستگیر کنیم و با خود ببریم. فقط رئیس ساواک قم می تواند این دستور را لغو کند .

ناچار آقای ستوده تلفنی همین درخواست را از رئیس ساواک قم می کند . با موافقت رئیس ساواک این دو نفر بر می گردند.

 پس از رفتن این دو نفر آقای ستوده با آقای م.ف تلفنی تماس گرفته و ضمن تعریف ماجرا در باره کارهای ضد رژیم توسط من به ایشان هشدار می دهد و می خواهد که مرا محدود کند .

 متعاقب این مسائل پشت پرده بود که آن روز آقای م.ف به دبیرستان آمدند و خواستند کتاب ها را جمع و از دبیرستان خارج کنم.

   به این ترتیب آن روز خطر دستگیری من توسط ساواک قم رفع شد. 

البته جا دارد من از حسن نیت آقای ستوده رئیس وقت آموزش وپرورش و آقای م.ف.تشکر و سپاسگزاری کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۴
سید علیرضا شفیعی مطهر

    اعتصاب و تحصن پیروزمندانه فرهنگیان قمصر

 خاطرات انقلاب /2

   در یکی از روزهای مهرماه سال ۱۳۵۷ در قمصر از خانه عازم دبیرستان، محل کارم بودم . ژیان سفید رنگ آقای سیدحسین سعادت یار دبیر مدرسه راهنمایی قمصر را در حال حرکت دیدم ، در حالی که دو نفر ژاندارم مسلح در صندلی های عقب نشسته بودند . با اشاره من توقف کرد . من در صندلی جلو نشستم و پس از احوال پرسی گفتم:

چطور مسافر سوار کرده ای؟ 

گفت : مسافر نیستند . این دو نفر امروز صبح زود در کاشان به منزل ما آمده و مرا بازداشت کرده و به پاسگاه ژاندارمری قمصر می برند.

  من از ماموران علت احضار آقای سعادت یار را پرسیدم . پاسخ دادند:

علت احضار در پاسگاه معلوم می شود.

 در این حین ما به جلوی پاسگاه رسیدیم . ایشان توقف کرد. ما پیاده شدیم و ماموران آقای سعادت یار را به داخل پاسگاه بردند.

 من به دبیرستان رفتم، ولی پیش خود فکر کردم که در صورت کوتاهی ما ، ممکن است ماموران آقای سعادت یار را بزنند و با پرونده قطوری ایشان را به دادگاه و زندان بفرستند. ناگزیر باید کاری کرد . بنابراین فورا با سایر همکاران تلفنی تماس گرفتم و به ایشان توصیه کردم فورا محل کار خود را ترک کنند و دسته جمعی به دفتر نمایندگی آموزش و پرورش بیایند . دبیرستان ، نمایندگی آموزش و پرورش ، بخشداری و پاسگاه ژاندارمری هر چهار نهاد در محله ده قمصر و نزدیک به یکدیگر قرار داشتند .

 خودم نیز دبیران دبیرستان را برداشته عازم نمایندگی شدم . کم کم چند نفر از همکاران دیگر هم آمدند و اعتصاب و تحصن نیم بندی صورت گرفت . از آقای م. ف مسئول آموزش و پرورش قمصر خواستم ضمن تماس با بخشدار به ایشان تاکید کنند که تا آزادی فوری و اعاده حیثیت از آقای سعادت یار ما به تحصن خود در آموزش و پرورش ادامه می دهیم. در ضمن دانش آموزان دبیرستان نیز در حیاط دبیرستان تجمع کرده ضمن دادن شعارهای ضد دولتی، آزادی دبیر خود را درخواست می کردند. صدای شعار بچه ها به بخشداری می رسید . خبر تحصن ما و صدای شعار بچه ها بر وحشت بخشدار و ژاندارمری می افزود.

   پس از ساعتی بخشدار تلفنی از من دعوت کرد تا برای مذاکره به بخشداری بروم . من هم پذیرفتم و در آنجا ضمن دفاع از آقای سعادت یار ، بازداشت ایشان را توهین به همه فرهنگیان دانستم . بخشدار از ما خواست که بر سر کار خود برگردیم و او قول داد که همه تلاش خود را برای آزادی آقای سعادت یار اعمال کند . ولی من بازگشت به کار را پیش از آزادی ایشان رد کردم و به آموزش و پرورش برگشتم.

    لحظاتی بعد رئیس پاسگاه را دیدیم که به اتفاق دو مامور مسلح از داخل باغ ها و از بیراهه به سوی بخشداری می رود . از این که رئیس پاسگاه حتی با اسکورت ماموران مسلح می ترسید از راه اصلی و از مقابل ما عبور کند، بر اعتماد به نفس ما افزود. ظاهرا مذاکرات رئیس پاسگاه و بخشدار به درازا کشید . در این هنگام بخشدار دوباره از من دعوت کرد در یک جلسه سه جانبه با رئیس پاسگاه مسئله را حل کنیم . من به بخشداری رفتم . 

    در آنجا فهمیدم که قضیه از این قرار است که نیمه شب گذشته آقای سعادت یار و آقای رضا واثقی (از دبیران کاشان ) و آقای محمد ملکی (کتابدار کتابخانه قمصر) سه نفری در خلوت نیمه شب به همه در و دیوار های قمصر شعارهای ضد دولتی نوشته و در پایان هوس می کنند روی ماشین سواری فیات رئیس پاسگاه هم که مقابل خانه اش در محله پایین پارک بوده ، شعار بنویسند. در هنگام نوشتن شعار روی بدنه ماشین رئیس پاسگاه، او بیدار شده از پنجره طبقه دوم خانه خود ،آقای سعادت یار و ژیان سفیدرنگ او را شناسایی می کند . وقتی آقای سعادت یار و همراهان ، او را در بالاخانه اش می بینند ، فورا سوار شده می گریزند . او هم با چند مامور ایشان را تعقیب می کند، ولی بین راه ایشان را گم می کند ، لذا صبح زود مامورانی را جهت بازداشت ایشان به خانه شان در کاشان می فرستد .

   آقای صالحی رئیس پاسگاه در بخشداری به من می گفت : 

 آقای شفیعی مطهر ! به جقه اعلی حضرت قسم، من خودم از پنجره خانه ام آقای سعادت یار و دوستانش را دیدم که روی بدنه ماشینم شعار می نوشتند .

 ولی من منکر شدم و گفتم :

محال است اقای سعادت یار دست به چنین کاری بزند . شما اشتباه می کنید. 

 من به بخشدار و رئیس پاسگاه گفتم :

 در حالی که همه ایران در حال تظاهرات ، اعتصاب و تحصن هستند ، قمصر هنوز در آرامش است . این کارهای تحریک آمیز شما دارد آرامش قمصر را به هم می زند.

  این اصرار و انکار متقابل ما مدتی طول کشید و هیچ کدام از ادعای خود کوتاه نیامدیم. بخشدار هم نتوانست هیچ یک از ما دو طرف قانع کند. کار به بن بست رسید . بخشدار ناگزیر ، رئیس پاسگاه را مرخص کرد و گفت  :

 من از طریق رئیس ژاندارمری کاشان مسئله را پی می گیرم. 

   من به آموزش و پرورش به میان همکاران برگشتم . ناهار را در همان جا با نان و پنیر و سیب زمینی سپری کردیم. من نگران بودم که اگر کار به درازا بکشد ، همکاران دوام نیاورند . ولی این حقیقت را فهمیده ام که همیشه پیروزی از آن طرفی است که لحظه ای بیشتر مقاومت کند . لذا به هر قیمتی بود همکاران را در همان جا نگاه داشتیم .

 حدود ساعت ۱۵ بخشدار به من خبر داد که بحمدالله ضمن مذاکره با رئیس ژاندارمری کاشان قرار شده آقای سعادت یار آزاد شده و پرونده مختومه اعلام گردد. ما باز هم تحصن خود را ادامه دادیم تا این که آقای سعادت یار را آزاد کرده و نزد ما فرستادند.

     نشست پیروزمندانه ما حدود ساعت ۱۶ با صلوات و شادمانی به پایان رسید

    صبح چند روز بعد مثل هر روز از خانه پیاده به سوی دبیرستان می رفتم. ناگهان فیات سواری آقای صالحی رئیس پاسگاه را دیدم که به سوی ژاندارمری می رفت . وقتی مقابل من رسید ، توقف کرد و مرا دعوت به سوار شدن کرد. من نیز سوار شدم . پس از سلام و احوال پرسی آقای صالحی گفت:

  آقای شفیعی مطهر! اکنون که آن قضیه گذشت و هر چه بود تمام شد ، ولی به جان بچه هایم قسم آن شب خود آقای سعادت یار بود که روی همین ماشین شعار می نوشت . 

حالا مقابل ژاندارمری رسیده بودیم و من در حالی که پیاده می شدم گفتم :

آقای صالحی ! اشتباه می کنید! آقای سعادت یار هرگز چنین کاری نمی کند!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۱۳
سید علیرضا شفیعی مطهر

                                   خاطرات انقلاب /1

 گفت : مثل این که شما نسل اولی ها خوشی زیر دلتان زده بود که با انقلاب ، رژیم شاه را سرنگون کردید و باعث عقب افتادگی ما شدید ! شاه داشت ایران را متمدن می کرد. شما ظرفیت استفاده از فضای باز سیاسی را نداشتید. لذا انقلاب کردید! 

 

  گفتم : خود گویی و خود خندی . عجب مرد هنرمندی؟!  خود می دری و خود می دوزی؟! کدام تمدن و پیشرفت ؟ و کدام فضای باز؟ لازم است برخی از خاطرات سیاسی آن سال ها را که خود شاهد آن بودم ، برایت بازگو کنم ُ تا خود جو حاکم بر ان زمان ها را احساس کنی. آیا تو ظرفیت شنیدن واقعیات را داری؟

 گفت : دارم ، به شرطی که حرف های کلیشه ای را که خود هزار بار شنیده ام و خوانده ام و حتی بهتر از تو آن ها از حفظ کرده ام ، برایم تکرار نکنی!!

گفتم : به چشم ! من فقط خاطراتی را بازگو می کنم که خود شخصا شاهد یا عامل آن بوده ام و حتی هنوز آن ها را در جایی ننوشته ام. 

  گفت:....و حتی نگفته ای؟

گفتم : شفاهی چرا. من این خاطرات را دوبار ضبط ویدئویی کرده ام. مرتبه اول به دعوت مرکز اسناد انقلاب اسلامی طی چند مرحله به صورت تاریخ شفاهی نقل کرده ام و به صورت ویدئویی ضبط شده است و بار دوم به دعوت شبکه دوم صدا و سیمای جمهوری اسلامی در چند جلسه ضبط ویدئویی کردیم و در چند برنامه در ایام دهه فجر از شبکه دوم سیما پخش شد ، اما هنوز آن ها را به صورت مکتوب عرضه نکرده ام. 

    البته فضای زمانی و مکانی این خاطرات سال ۱۳۵۷ و شهرستان کاشان است .

گفت : پس لطفا بدون شعارزدگی ، تعصب و آگراندیسمان بیان کنید . به طوری که من نسل سومی بتوانم بدون تعارف باور کنم.

گفتم : به چشم!!

  خاطره اول :  تعطیلی دبیرستان

   سال تحصیلی ۵۸- ۱۳۵۷ تازه آغاز شده بود. دانش آموزان به کلاس می رفتند ، اما گاهی همنوا با مردم شهر شعارهای انقلابی می دادند. روز هشتم مهرماه گروهی از کماندوهای مسلح به دبیرستان امام خمینی(ره) کاشان ( پهلوی سابق ) حمله کردند و بی رحمانه دانش آموزان را کتک زدند. به دنبال این یورش این دبیرستان و به دنبال آن سایر مدارس به تعطیلی و اعتصاب کشیده شد. در مدت کوتاهی همه معلمان اعتصاب کردند و همه مدارس تعطیل شد .

   در آن زمان من دبیر و مسئول دبیرستان قمصر کاشان بودم . من و سایر دبیران از مظالم رژیم شاه برای دانش آموزان می گفتیم و آنان نیز گاهی با راهپیمایی های کوتاه و شعارهای ضد شاه ، احساسات انقلابی خود را ابراز می کردند. اما دبیرستان قمصر و سایر مدارس آن جا بر خلاف سایر مدارس باز بود و این اعتصاب یک پارچه فرهنگیان را مخدوش می کرد. ما می خواستیم این پیام را به گونه ای به بچه ها منتقل کنیم که ساواک شاه نتواند آن را به صورت مدرکی علیه ما به کار گیرد.

   لذا یک شب در خانه ما با کمک آقای محمد ملکی ( کتابدار کتابخانه قمصر) و آقای خسرو نمازی ( یکی از دانش آموزان آن زمان و دبیر فعلی ) و یکی دو نفر دیگر از بچه ها اطلاعیه ای از قول " انجمن اسلامی دانش آموزان دبیرستان پهلوی کاشان " نوشتیم و همان را شبانه به دیوارهای ساختمان ذبیرستان قمصر چسباندیم . در این اطلاعیه از دانش آموزان قمصر خواستیم هماهنگ و همراه با سایر دانش آموزان ایران و کاشان به صفوف اعتصابیون پیوسته و علیه رژیم شاه ستمگر بپا خیزند.

   صبح روز بعد هنگامی که طبق معمول عازم رفتن به دبیرستان بودم ، در نزدیکی دبیرستان ناگهان پسر رئیس پاسگاه ژاندارمری دوان دوان نزد من آمد و گفت :

 خرابکاران به در و دیوار دبیرستان اعلامیه چسبانیده اند و بچه ها با خواندن آن، همه دبیرستان را ترک کردند و رفتند .

  من که خود را متعجب و بی خبر نشان می دادم ،به دفتر دبیرستان رفتم و به اتفاق برخی دبیران به گفتگو درباره مسائل روز و انقلاب پرداختیم .

   پس از لحظاتی ماشین جیپ ژاندارمری به صحن دبیرستان آمد و چند مامور مسلح از آن پیاده شدند و به سوی محل نصب اطلاعیه ها رفتند.

 پس از دقایقی یکی از سرباز ها به دفتر آمد و گفت : رئیس پاسگاه با شما کار دارند. لطفا بیایید.

  من هم به محل نصب اطلاعیه ها رفتم . دیدم رئیس پاسگاه برافروخته و ناراحت است و مرا عامل این کار ها می داند. او گفت : 

آقای شفیعی مطهر! چه کسی این اطلاعیه ها را اینجا چسبانیده است؟ من هم بلافاصله گفتم :

 اتفاقا من هم همین سوال را از شما دارم . من معلم هستم ، نه مسئول تامین امنیت  شهر . شما مسئول حفظ امنیت هستید. شما باید پاسخگو باشید. چگونه امنیت شهر را حفظ می کنید که خرابکاران از شهرهای دیگر شبانه به قمصر می آیند و به دیوار دبیرستان اطلاعیه می چسبانند و شما به جای حفاظت و انجام وظایف پاسداری خود از من معلم می پرسید؟!!

   او که انتظار چنین پاسخ تندی را از من نداشت و در حضور عوامل خود شرمنده شده بود ، با تهدید گفت: بسیار خوب ! من در دادگاه روشن خواهم کرد که خرابکار کیست و چه کسی این ها را چسبانیده است.

 سپس دستور داد کمی آب و پنبه آوردند تا اطلاعیه ها را سالم از دیوار بکند و بتواندآن ها را با خط شناسی علیه من مطرح کند.

   پس از رفتن ایشان و سایر ماموران، من برای پیشگیری از توطئه او بلافاصله به کاشان و نزد رئیس آموزش و پرورش وقت کاشان آقای ستوده رفتم و گفتم:

   علی رغم اعتصابات گسترده من تا امروز دبیرستان قمصر را دایر نگاه داشتم ، ولی امروز رئیس پاسگاه ژاندارمری و چند مامور مسلح به دبیرستان حمله کردند و متعاقب آن همه دانش آموزان از ترس فرار کردند و من دیگر نمی توانم آنان را باز گردانم .

  ایشان مرد خوبی بودند و احتمالا نیت خیری داشتند ، ولی چیزی ابراز نمی کردند. لذا پس از قدری دلداری، به من گفتند :

 حق با شماست. در کاشان نیز نیروهای مسلح شاه همین عمل احمقانه را علیه دبیرستان پهلوی انجام دادند. شما وظیفه خود را به خوبی انجام دادید . من هم این مسئله را در شورای تامین فرمانداری مطرح می کنم.

... و این گونه دبیرستان و سایر مدارس قمصر نیز به اعتصاب فراگیر ملت پیوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۰۶
سید علیرضا شفیعی مطهر

تنها تجلیگاه تکثر اندیشه ها! 

 

  

من در این شهر تنها جایی که تجلی تکثر اندیشه ها و پلورالیسم پیشه ها را دیدم، در رفتار سرنشینان کشتی این میهن توفان زده بود! 

هر یک با اره خودخواهی به جان و هستی این زورق سرگردان افتاده و می کوشیدند آن را به گرداب هلاکت و مرداب مرارت بیفکنند!!

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۲۲
سید علیرضا شفیعی مطهر

فرزانگان فکور محکوم خدایگان مغرور!

 

من سانسورچیان متحجر و خودپسندان ناظر را چون خدایگانی دیدم که با همه فقر فکری بر جایگاه خدا نشسته و برای افکار فرهیختگان فرزانه و فکوران زمانه حد واندازه اندیشیدن تعیین می کند! 

چه رنجی جانکاه است که فرزانگان فکور را محکوم و مقهور خدایگان مغرور ببینی!!

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۲۶
سید علیرضا شفیعی مطهر

 رهایی خود یا خلق؟!

 

 

من گذر از دوران حاکمیت فقر فرهنگ و پیکار با نیرنگ را سخت تر از گذر سیاوش از خرمن آتش دیدم. 

او  را پیکر می سوخت و ما را جگر! 

او در لهیب نار می گداخت و ما در فریب افکار !! 

او تنها نیاز به تحمل داشت و ما هم تحمل و هم تامل!

او تنها دغدغه رهاندن خود را داشت و ما درد رهایی خلق را !

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۵۱
سید علیرضا شفیعی مطهر

گُل های تنویر بر بستر سَتَروَن کویر 

 


 

من نگاشتن آیه های نور و برافراشتن پرچم شعور در دیار بی فرهنگان کور را چون راه رفتن با پای برهنه و عور بر خرمنی از آتش فروزان تنور دیدم؛ 

زیرا گُل های تنویر بر بستر سَتَروَن کویر تنها با خون جگر و اشک بصر آبیاری می شود!!

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۱۳
سید علیرضا شفیعی مطهر

 فانوس فضیلت در اقیانوس ظلمت!

 

02 Oghyanos[wWw.KamYab.ir] تصاویری دیدنی از فانوس‌های دریایی  

من فانوسی دریایی را دیدم که همه توش و توانش را در فروزش فَر فروغ و زدودن تاریکی دروغ ایثار می کرد. 

سرمای روزگار و تاریکی افکار نتوانسته بودند فروغش را خاموش و پیامش را مخدوش کنند! 

بیاییم فانوس فضیلت باشیم در دل این اقیانوس ظلمت!

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۱۸
سید علیرضا شفیعی مطهر

 فرزانه باشیم نه دانه!

 

من حاکمان زورگو و خودکامگان تندخو را چنان اقتدارطلب  دیدم که همه شهروندان جامعه را برده می انگاشتند و بنده خود می پنداشتند. 

تلاش همه خودکامگان را این دیدم که به انسان ها بباورانند که آنان دانه هستند و حاکمان سنگ آسیا! سنگ آسیا تنها می تواند دانگان را بساید نه فرزانگان را!

با که گردون سازگاری کرد تا با ما کند

بر مراد دانه هرگز آسیا گردیده است؟ (کلیم کاشانی)

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۲۷
سید علیرضا شفیعی مطهر

 بهای جان انسان

 

من ارزش شخصیت انسان را بسی سنگین و وزنش را بسیار وزین دیدم؛ 

به گونه ای که جز خدا کسی یارای خریدنش را ندارد؛ 

بنابراین دانستم که باید از جان بکوشم و خود را ارزان نفروشم.

بهای جان انسان تنها جنان است؛پس نباید با هیچ چیز عوض کنیم.

(شفیعی مطهر)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۳۶
سید علیرضا شفیعی مطهر